یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

10 ماه با تو - بخش اول

دخترم!

10 ماهه شدنت مبارک! 10 ماهی که با حضورت برای من و بابا، بهترین لحظه ها را رقم زدی، 10 ماهی که من یکی از بهترین حس های دنیا -مادرانگی- را تجربه می کنم، ممنونم که هستی، ممنونم که آمدی!


دریای من! می خواهم امشب برایت از روزهای تلخ و شیرین ماه گذشته بگویم، از شیطنت هایت، از خنده هایت و...


ماه گذشته، تو سرماخورده بودی، سرماخوردگی که خیلی طولانی شد و حدود 3 هفته تو را اذیت کرد، اگرچه که خیلی حاد نبود، اما خوردن هرروز داروها و سرفه های تک و توک و آبریزش بینی، کاملاً کلافه ات کرده بود، 3 بار دکتر بردمت، و نهایتاً که دیدم با خوردن این همه دارو باز هم از شدت گرفتگی بینی شبها نمی تونی راحت بخوابی، رفتم عطاری و با شربتی که محتوی عصاره ی آویشن بود، عرض 3 روز خوب شدی و دقیقاً از روز قبل عملت، دیگه سرفه نکردی.


شنبه 27 شهریور

صبح ساعت 8 بیدار شدی و من طبق گفته ی آقای دکتر بهت شیر و بعد هم صبحانه دارم، چون این وعده آخرین وعده ی غذایی ات در اون روز محسوب میشد سعی کردم که کاملاً سیر بشی. بعد صبحانه من و شما و بابا و مامان جون نرگس رفتیم بیمارستان، تا کارهای پذیرش شما را انجام بدیم. قبل از بستری شدن، یه خانم دکتر شما را مجدداً ویزیت کرد، قربون دخترم که کلی برای خانم دکتر خندید و خانم دکتر هم همش میگفت: تو چقدر خوش اخلاقی!

حدود ساعت 10 شما در بخش کودکان بستری شدی، از دیدن اتاقت که پر از استیکرهای رنگارنگ بود، کلی به هیجان اومده بودی و از خوشحالی جیغ میزدی، نیم ساعت بعد هم من و شما را صدا کردند تا برای شما آنژیوکت وصل کنند، چقدر گریه کردی و چقدر اشک ریختی و من چقدر به خودم نهیب میزدم که : "آروم باش! تو مادری باید قوی باشی!".

بعد از وصل کردن آنژیوکت، دردسر من هم شروع شد، مدام با آنژیوکت بازی می کردی و بعد یه مدت هم ازش خسته شدی، میخواستی از شرش خلاص بشی، من و مامان جون نرگس هم تمام تلاشمونو میکردیم تا با پرت کردن حواست، مانع این کار بشیم، ولی خب یه لحظه در اتاقو زدند و من تا سرمو برگردوندم دیدم شما در یک چشم بهم زدن آنژیوکت را کندی!

دوباره مجبور شدند که آنژیوکت بهت وصل کنند و دوباره گریه های تو! گریه هایی که چشمهای بابایی و مامان را پراشک کرد.

ناهیدجون، دکتر بیهوشی ات را می شناختند و سفارش شما را به آقای دکتر کرده بودند، ساعت 3 عصر ناهیدجون بهم زنگ زدند و گقتند که آقای دکتر گفته اند که تا یه ربع دیگه دریا رو میگیریم (یعنی میبرند اتاق عمل). ته دلم یهو خالی شد، بغلت کردم و از سر تا پات را بوسیدم، ساعت 3:15 خانم پرستار اومدند و لباس اتاق عمل را آوردن و گفتند بچه را برای عمل آماده کنید. لباسهاتو پوشوندم و بعد با بابا و مامان جون نرگس و دایی -که از ظهر اومده بودن بیمارستان- بای بای کردی و با هم از اتاق عمل رفتیم بیرون، یه سرم بهت وصل کردند و با آسانسور رفتیم طبقه ی بالا - اصلاً یادم نمیاد چه طبقه ای بود، چون فقط میخواستم چهره ی تو را ببینم - روبروی درب آسانسور اتاق عمل بود، خانم پرستار در اتاقو زدند و آقای دکتری اومدند دم در و تا من و شما را دیدند گفتند: شما مریض خانم "ت" (ناهیدجون) هستید؟ گفتم: بله! گفت: من دکتر ... هستم و شما را از من گرفتند و بعد در بسته شد! و بغض من ترکید، میخواستم فقط گریه کنم، دلم به سن کم ات، به معصومیتت می سوخت، لحظه ای که کارد جراحی پوست ظریفت را برش میداد از هر کابوسی برام وحشتنک تر بود. دایی و مامان جون نرگس هم از پله ها امده بودند بالا و من اون لحظه آغوش مادرم را بهترین مامن میدونستم...

یکی دیگر از والدین بچه هایی که توی اتاق عمل بود - طاها- پشت در اتاق عمل منتظر بود و اومد جلو و یه آیت الکرسی بهم داد و گفت بخونم تا آروم بشم!

توی اتاق، 4 نفری ثانیه ها را مشمردیم، من اشک میریختم و بابا مثل همیشه سعی میکرد وانمود کنه که آرومه اما خب توی دلش غوغایی بود. توی اتاق طاقت نیاوردم اومدم بیرون و شروع به خوندن دعا و قرآن کردم.

ساعت 4:10 ناهید جون زنگ زد که عمل تموم شده و دکتر بیهوشی میخواد کم کم دریا رو بیدار کنه و نیم ساعت بعد تو رو آوردند توی بخش. قربونت برم مامان که مثل فرشته ها شده بودی، هنوز نیمه بیهوش بودی و هرچند وقت یه تکون کوچک به دستهایت میدادی، حدود 1 ساعت بعد صورتت قرمز شد، پیشونی ات یه کم داغ بود، پرستار را صدا کردیم، اومد و گقت که یه کم تب داری و برایت شیاف گذاشت (عمه مصی میگفتند احتمالاً بدنت به داروهای بیهوشی حساسیت نشون داده، چون اغلب بعد عمل مریض احساس سرما میکنه).

حدود ساعت 8 شب دکتر هیرادفر برای ویزیتت اومدن و گفتند که دریا از فردا صبح میتونه همه چی بخوره.

آنشب زندایی جون، خاله نسرین، طاهره و مریم به عیادتت اومدند و عمه ها هم تلفنی جویای احوالت شدند. ساعت 10 بود که همه رفتند و شما کم کم سرحال شدی و دلت میخواست 4دست و پا کنی! باید اعتراف کنم که آروم نگه داشتن تو توی اون شرایط واقعاً کار دشواری بود. با مامان جون نرگس نوبتی میخوابیدیم. صبح ساعت 8 بابا اومد و ساعت 10 آخرین سرم ات هم تموم شد و بعد از انجام کارهای ترخیص، دریا خانم انگار نه انگار که عمل کرده چنان توی بخش میخندید که فکر میکرد اومده پارک نه بیمارستان!

وقتی اومدیم خونه هم شما اصلاً آروم و قرار نداشتی، دوست داشتی بغلت نکنیم و بذاریم زمین تا 4 دست و پا کنی. کاملاً هم سرحال بودی و حتی شب که عمو اینا اومدن دیدنت باورشون نمیشد که تو عمل شده باشی!


پ.ن 1: من همش نگران بودم که شما روز عمل گرسنه بشی، چون از ساعت 8 به بعد فقط یه کم آب هویج و آب سیب خوردی، ولی خب شما اصلاً برای غذا بیقراری نکردی.

پ.ن 2: آقای دکتر بیهوشی کلی از خوش اخلاقی شما پیش ناهیدجون تعریف کرده بود و اینکه تو تا آخرین لحظه ی قبل بیهوشی داشتی میخندیدی. بعد از آن روز هم هر وقت ناهید جون را دیدند گفتند که چه دختر ناز و خوش اخلاقی! (دختر منه دیگه!)

پ.ن 3: 2 تا گل پسر هم آن روز عمل شدند که تو بعداً هم که توی مطب آقای دکتر دیدیشون با یه جیییییییییغ اعلام کردی که قبلاً هم انها رو دیدی: طاها و امیرحسین.

پ.ن 4: آنشب امیرحسین تا صبح از شدت درد بعد عمل جیغ زد و گریه کرد. فکر کنم هیچ کس تا صبح نتونست بخوابه.

پ.ن 5: تو ماهی خیلی دوست داری! جذب آکواریوم توی بخش شده بودی و بیشتر وقت من و شما جلوی آکواریوم گذشت.

پ.ن 5: با توجه به اینکه تو بعد عمل اصلاً اذیت نشدی، چند تا از دوستهای پزشک بابا، اعلام کردند که آقای دکتر کارشون حرف نداشته و دکتر دریا، دکتر خیلی خوبی بوده. ممنون آقای دکتر هیرادفر! خدا قوت...

آغاز ماه دهم



نازنین دخترم، باورم نمی شود که در عرض 9 ماه اینقدر بزرگ شده ای، چقدر تغییر کرده ای! چقدر تغییر کرده ام، چقدر بابا تغییر کرده است، همه اینها فقط و فقط بخاطر حضور توست عزیزم، تویی که دیدنت هرروز، منبع انرژی برای من است، تویی که بودنت در کنارم زندگی دوباره است، ممنون که هستی دخترم!


این روزها مشغله های مامان خیلی زیاده، خودت میبینی که مثل پرنده های توی قفس، خودمو به این در و اون در میزنم تا بتونم این روزهای خسته کننده را بگذرونم، انشالله که این روزهای خاکستری تموم میشه و روزهای روشن فرا میرسه عزیزم!


تقریباً 3 ماهه که مامان جون نرگس پیش ماست، اما انگار این پروژه ی مامان تمومی نداره، مامان جون نرگس برای من و تو، توی این 3 ماه سنگ تموم گذاشتند و حسابی به من کمک کردند تا بتونم فرصت بیشتری برای انجام کارهای درسی ام داشته باشم، نمی دونم چطور میخوایم از خجالتشون در بیایم؟!


دختر گلم، روز عیدفطر و فردایش، با پدرجون و دایی جون اینا رفته بودیم باغ، شما خیلی بیقراری می کردی، طوری که مجبور شدیم من و شما و بابا زودتر برگردیم خونه، وقتی رسیدیم خونه، همچنان ناآروم بودی، من هم خواستم لثه هایت را ماساژ بدم که متوجه شدم، شما یه دندون کوچولو از فک پایین ات در آوردی، تازه فهمیدم که دلیل این بیقراری ها چی بوده... به جمع شیشلیک خورها خوش اومدی دریا جون! در حال حاضر هم شما 2 تا دندون داری، هر دو توی فک پایین و فک بالا هم که بی دندونه


توی این دو ماه حرکاتت به مرور کامل شد، اول با دستهایت شروع کردی و با جلو گذاشتن دستهایت خودتو حرکت می دادی، بعد کم کم پاهایت هم به کمکت اومدن و الان یک هفته است که بدون مشکل چهار دست و پا می کنی. جمعه شب هم که از مشهد اومدیم خونه ی خودمون، در اثنای اینکه من دستهامو شستم، اومدم دیدم که از لبه ی مبل گرفتی و بلندشدی و داری با ریموت های روی مبل بازی می کنی! دیگه نگه داشتن ات سخت شده و مدام در پی شیطنت هستی!


از دیدن بچه ها ذوق زده میشی و هروقت بچه می بینی از شدت هیجان جیغ میزنی و دستهایت را تکون میدی. 2 بار هم بخاطر جیغ های جنابعالی توی مطب دکتر، بقیه ی بچه های اتاق انتظار را به گریه انداختی و ناچار مجبور شدیم بریم بیرون مطب منتظر بمونیم تا اشک بقیه ی بچه ها را درنیاری، دختر بلای من! ولی خب بگذریم از اینکه جیغ کشیدن اصلاً کار خوبی نیست، این نینی ها هم خیلی پاستوریزه اند که با دو تا جیغ، گریه می کنند، خب بچه ام هیجان زده است دیگه، نینی دوست داره!


یه آبگوشت خور حرفه ای شدی، از بین غذاها کته و آبگوشت را خیلی دوست داری و همچنین مثل مامانت ماست را با هیچ غذای دیگه ای عوض نمی کنی... دختر خودمی دیگه!


حرف زدنت هم مثل خودمه، زیاد حرف نمی زنی اما اگر شروع کنی دیگه به این زودیا دست بردار نیستی، بیشتر از همه هم میگی "دَدَ"، "گَ گَ" و گاهی اوقات هم افتخار میدی و بمن میگی "مَ مَ"!


وقتی کار بدی می کنی و من میخوام یه کوچولو عکس العمل نشون بدم و بهت اخم میکنم، یه نگاه بهم میندازی و بعد یه لبخند شیطونی تحویلم میدی که من این لبخندو بعنوان ببخشید قبول می کنم. بعد هم انگار نه انگار اتفاقی افتاده راهتو میکشی و میری...


از شیطنت های شما هم میشه به پرت کردن شیشه ی شیر وسط خیابون اشاره کرد، همچنین پریروز هم لطف کردی و در حالی که با کالسکه رفته بودی هواخوری، زنجیر پستونکت را از لباست کندی و شوت کردی ناکجاآباد! نکن این کارها رو زشته!

علاقه ی زیادی به راه رفتن داری و دوست داری مدام کسی دستت را بگیره و راهت ببره.


دخترم، مامان با نوشته ی قبلی اش خاله مریم و خاله الی را نگران کرده بود، که من همینجا ازشون عذر میخوام. تشخیص دکتر م درست بود و دکتر دواچی هم گفت که شما فتق دو طرفه داری، به خواست عمه مصی، سونو ات را پیش دکتر فرهت هم بردم و ایشون هم گفتند که شما باید عمل بشی! کلی توی اینترنت سرچ کردم و از بقیه پرسیدم و فهمیدم که این عمل، یه عمل رایجه بین بچه ها و علی الخصوص پسربچه ها... یعنی تا الان من 3 تا پسربچه پیدا کردم که زیر یکسال جراحی فتق داشتند ولی دختربچه ندیدم که فتق داشته باشه، حتی خیلی ها ازم میپرسند که مگه فتق فقط مال پسر بچه ها نیست؟! توی آماری که توی نت دیدم تقریباً از هر 400 تا دختر، 1 دختر ممکنه فتق داشته باشه که اون دختر، تو هستی عزیزم! اما من میدونم که دختر من اینقدر قوی و سرزنده است که براحتی این مرحله را پشت سر میذاره! قراره دکتر هیرادفر شما رو عمل کنه و چون ایشون تا 4 شنبه مسافرت اند، فعلاً این هفته صبر کردیم البته شما هم یه کمی سرماخوردی و بهتره قبل عمل کاملاً حالت خوب بشه، با این حساب احتمالاً هفته ی دیگه میریم مشهد و من باید برم برای شما وقت عمل بگیرم.


دختر گلم! همش توی ذهنم لحظه ای را تصور می کنم که تو رو ازم میگیرن و میبرن اتاق عمل، لحظه ای را که میدونم تو گریه میکنی و خودتو بچسبونی به مامان و دستهاتو دور گردنم حلقه میکنی ولی چاره ای نیست دخترم! باید بری...


دریا چشمک میزنه!


توی چکاپ این ماه وزن دریا: 8400 گرم و قدش 74 سانت بود.

پروردگارا! خودت گفتی که از رگ گردن بهم نزدیک تری، خیلی محتاجتم!


شوک 9 ماهگی

نمی دونم چرا هفته ی گذشته، مدام به این موضوع فکر می کردم که باید به خودم بقبولانم که تو تنها یک امانتی که خدای بزرگ و مهربون به من سپرده، و وظیفه ی منه که به نحو احسن از این امانت نگه داری بکنم... مدام به خودم نهیب میزدم که یه روز دریا مثل تموم دخترا، عاشق میشه و میره دنبال سرنوشتش، تو باید از حالا برای چنین روزی آماده باشی، نه اینکه اون موقع غصه دار بشی که دختر دردانه ام رفت و من تنها شدم! به امانت بودن تو که فکر می کردم یاد حضرت ابراهیم میفتادم که حاضر شد فرزندش را برای رضای خدا قربونی بکنه و حال اینکه من نمی تونم حتی شاهد این باشم که خار توی دست تو بره! 


نمی دونم، شاید نباید به این چیزها فکر می کردم، شاید نباید اینقدر نگران آینده ی تو باشم، شاید مثل بعضی مامانها فقط شکمت را سیر کنم و در مورد لحظه به لحظه ی زندگی ات، توی ذهنم رویاپردازی نکنم! 


دوست داشتم حالا که ماه قبل نتونستم وبلاگت را آپدیت کنم، بیام و بگویم که تو چقدر در این 2 ماه بزرگ شده ای! ولی حیف، که امشب اینقدر بغض دارم که فقط اینجا میتونم خالی اش کنم، فقط اینجا میتونم بهت بگم که امشب توی دل مامان چی میگذره! میدونم که تو با اون 2 تا چشمهای خوشگلت، غم را توی صورت مامان دیدی، اما باز مثل همیشه لبخند زدی، باز خودتو به سینه ی مامان چسبوندی، تا مامان دنیا رو در آغوشش بگیره...


پریشب با خاله جونا و دوست های مادرجون پارک بانوان بودیم، آخ که تو چقدر دلبری کردی، چقدر خندیدی، چقدر دالی کردی، هروقت هر بچه ای دیدی، از شدت هیجان و خوشحالی بال بال زدی و بهش لبخند زدی، چقدر دور پارک با هم دور زدیم و تو برای مامان حرف زدی و هرکس تو رو دید قربون و صدقه ات رفت و مامان کلی قند توی دلش آب شد که تو اینقدر بچه ی اجتماعی ای هستی، شب موقع برگشتن از پارک بابایی و دایی اومدن دنبالمون، توی ماشین بغل بابایی بودی و کلی با هم می خندیدید که یهو سرت خورد به سقف ماشین و شروع کردی به گریه کردن. مثل ابر بهار اشک میریختی، می دونستم خسته بودی و خوابت میومد، تا خونه یه بند گریه کردی، خونه که رسیدیم سریع لباسهامو درآوردم تا تو رو برای خواب آماده کنم، پمپرزت را که باز کردم، دیدم زیرشکمت، سمت چپ، متورم شده دست زدم دیدم زیرش سفت سفته! سریع با دایی و مادرجون بردیم ات کلینیک سلامت کودک. توی راه از شدت گریه خوابت برد، تقریبا ساعت 11 رفتیم توی مطب، دکتر خواست شمارو معاینه بکنه، اما خبری از توده نبود! برایش که توضیح دادم گفت که احتمالاً فتق بوده، بعلت گریه بیرون زده بوده، برایت سونوگرافی نوشت و بهم گفت که نگران نباشم.


امروز عصر من و تو و مادرجون رفتیم سونوگرافی. قربون دخترم بشم که به همه لبخند میزد، دکتر هم که میخواست سونو کنه، چنان زل زده بودی به صفحه ی مانیتور، که انگار یه پا دکتره دخترم! میخندیدی و با دکتر حرف میزدی. ولی آقای دکتر میگفت که شما باید گریه کنی، همش بهت می گفت که تو چرا گریه نمی کنی، گریه کن دیگه!


بالاخره بعد از 4-5 دقیقه، شما طاقتت طاق شد، آخه برای اینکه شیطنت نکنی، من و مادر جون دست و پاهات را گرفته بودیم، و شروع کردی به گریه، اون هم چه گریه ای! قربون قطره قطره اشک هایت بشم که دل مامان را ریش ریش می کرد، بعد اتمام سونو دکتر بهم گفت که دخترتون دچار فتق دوطرفه است، هم سمت چپ و هم سمت راست ولی از نوع خفیف! با وجود سنگینی این حرفها، سعی می کردم برخودم مسلط باشم و اون لبخند همیشگی ام را داشته باشم.


نتیجه ی سونو را که به متخصص اطفال نشون دادم گفت که دو تا فتق توی شکمت داری، یکی سمت چپ و یکی سمت راست، سمت چپی 6 میلی متر و سمت راست 2 میلی متر. بعد آقای دکتر بهم گفت که این فتق مادرزادیه و مثل یه سوراخ میمونه که وقتی به بچه فشار بیاد، روده های بچه از این سوراخ میزنه بیرون! گفت حالت حادش مال موقعیه که روده ها میزنه بیرون و گره می خوره اونوقت عفونت میکنه و بچه از هوش میره و باید اورژانسی عمل بشه، اما خوشبختانه فتق بچه ی شما کوچیکه! اما هیچ راه حلی برای درمانش نیست بجز اینکه عمل بشه! اگر این سوراخ 6 میلی متری الان ترمیم نشه، ممکنه توی 2 سالگی بشه 2 سانتی متر و مشکل زا بشه... آقای دکتر حرف میزد و من بهم میریختم و همچنان سعی می کردم لبخند بزنم، سرم داغ شده بود، میخواستم همونجا بشینم و های های گریه کنم.


آقای دکتر 2 نفر از بهترین متخصصان جراحی اطفال را بهمون معرفی کردند و گفتند که الان فصل خوبی برای عمله و ...


به آقای دکتر گفتم ممکنه سونو اشتباه کرده باشه؟! گفت آقای دکتر م. دکتر خوبیه، اما باز هم اگر میخوای خیالت راحت بشه، دوباره ببرش سونوگرافی، اما اینبار حتماً برو پیش دکتر دواچی!


از مطب دکتر که اومدیم بیرون، رفتیم و فردا ظهر از دکتر دواچی برایت وقت گرفتم؛ فردا نتیجه قطعی میشه و مشخص میشه اون توده چی بوده؟!


دخترم! به خاطر فتق تا حدامکان نباید به خودت فشار بیاری، نباید دیگه از شدت خوشحالی جیغ بزنی، نباید از ته دل قهقهه بزنی، نباید گریه کنی! باید مثل مامان حتی در برابر خبرهای بد لبخند بزنی و لبخند بزنی و لبخند بزنی! تو هنوز خیلی کوچیکی! اگر عمل بشی، اونوقت چطوری میخوای چهار دست و پا کنی، چطوری من بشم مامان پیشی و تو بشی بچه پیشی و با هم تمرین 4 دست و پا کنیم، چطور کارتون میزی نگاه کنی و با دیدن هر لحظه اش از شدت هیجان جیغ بزنی و شادی کنی ...


راستی دخترم! 9 ماهگی ات مبارک! 9 ماهگی پر از هیجان و خنده ات مبارک!


هشت ماه با تو


بیشتر از آنچه بتوانی تصورش کنی دوستت دارم، از آن دوست داشتن هایی که نمی شود برایش حدومرزی قائل شد، از آن دوست داشتن هایی که نمی توان حتی در تعداد ستاره های آسمون محدودش کرد... از آن دوست داشتن هایی که گاهی نگران خودم میشوم، اینکه اگر تو روزی در گوشم آهسته نجوا کردی و گفتی دلت لرزیده است، گفتی که عاشق شده ای، گفتی که میخواهی بروی سراغ سرنوشتت، من آنوقت جای خالی تو را با چه پر کنم؟! باید باور کنم که تو امانتی! از آن امانتهایی که عاشق می کنی، از آن امانت هایی که دلگرم می کنی، از آن امانتهایی که امید میدهی، تو امانتی و جایت روی چشمهای مادر است، دخترم!

صبح که رفتم دانشگاه خواب بودی، توی راه برگشت زل زده بودم به موبایل و عکس های تو، نمی دانم چه عکس العملی از خود نشان داده بودم، ولی وقتی به خودم آمدم خانم کناردستی با تعجب منو نگاه می کرد و من فقط لبخند میزدم، لبخند به زندگی زیبایی که تو در این 8 ماه برای من ساخته ای!


عاشقتم دخترم


پ.ن: این یادداشت ماه قبل نوشته شده بود، برای تکمیل کردنش امروز و فردا کردم تا اینکه دریا 9 ماهش هم تموم شد! مرا بابت این روزها ببخش دخترم

پایان ماه هفتم

چقدر دوست داشتن تو خوب است، دریا! و داشتن تو خوب تر...

چقدر لبخندهایت را دوست دارم، چقدر آن چشمهای قشنگت که هرروز صبح عشق را در دل مادر زنده می کند را دوست دارم. چقدر کنار تو بودن، لمس دستان کوچکت، حضور ساده ات و خنده های ریزریزت را دوست دارم.

من عاشقت هستم دخترم!

تو دنیای منی!

تمام آنچه که میخواستم تو بودی، آن نیازی که نمی دانستم چه بود، تو بودی! چه خوب شد آمدی! چه خوب است که تو را دارم، چه خوب است وقتی سرت را روی شانه هایم میگذاری، چه آرامشی است وقتی صورتم را به صورتت نزدیک میکنم، چه لذتی است وقتی دستهایت را برای آغوش مادر باز می کنی، چه زیباست وقتی با خنده ات تمام غم ها و غصه های مادر را از دلش میرانی، تو عشق منی دخترم!

چقدر دوست دارم برایت شعر بگویم، ولی صد حیف که کلمات برای گفتن احساسم با هم هماهنگ نمی شوند، و حاصل تمام آنچه که می خواهم می شود همین چند سطر ساده...


دختر مامان! قربون خنده ها و قهقهه هایت برم، قربون اون لبخند قشنگی که صبح ها بجای صبح بخیر روی لبهایت میشینه! قربون اون چشمهای خوشگلت برم که مثل دو تا ستاره برق میزنن، قربون دستهای کوچیکت بشم که وقتی توی دستهام میگیرم، انگار تموم آرامش آسمون را توی دلم جا دادم، دخترم عاشقتم!


توی ماه گذشته، من و بابا هر روز شاهد بزرگ شدن تو بودیم، تو یه راننده روروئک فرمول 1 شدی! می تونی با روروئکت دور بزنی، بچرخی، عقب عقب بری و وقتی مامانی صدایت میکنی، سریع بدویی طرف مامان. دیگه خیلی راحت غلت میزنی، طوری که گاهی اوقات موقع خواب هم غلت میزنی و بیدار میشی و با اون چشهای عروسکی ات با تعجب به مامان نگاه می کنی و میمونی که چرا اینجوری شدی! راستی غلت زدنت هم دو جهته شده، از پشت به شکم و از شکم به پشت.

توی خواب هم تحت زوایای مختلف حرکت می کنی، طوری که وقتی صبح بیدار میشی می بینم جای سر و پاهات عوض شده!

از خواب که بیدار میشی شروع میکنی به آواز خوندن، بعد از چند دقیقه هم صدایت بلند میشه، یعنی خسته شدم و بیاین منو از توی این تخت بیارید بیرون. کلی صداهای مختلف از خودت در میاری، با دیدن نون بربری (بَ) میگی، بیشتر اوقات هم با لبهات "بو بو" می کنی و ... خلاصه اینکه دارم خودمو برای یه دختر خوش زبون آماده می کنم!


ماه گذشته، مادر جون پیشمون بودند و حسابی به دخترکم رسیدند، هر روز 3 وعده غذایی با مواد مختلف، هوا خوری عصرانه، کمی آفتاب گرفتن قبل ظهر تا ویتامین "دی" کافی به بدن دخترم برسه، بازی و بازی و بازی. فکر کنم خیلی بهت خوش گذشته، مگه نه؟

بشدت علاقه داری که روی پاهایت بایستی، دستهایت را کنار مبل میگی و شروع میکنی به نگاه کردن اطراف. آدم های عینکی را دوست داری، و با دیدنشون بعد کلی بال بال زدن، دستهاتو دراز میکنی تا عینکشون را برداری. "دالی" ، "چیت (همون دالی با یه صوت دیگه)" جز بازیهای مورد علاقته، یه شیطون و وروجک تمام عیار هستی، دیگه نمیتونم تو رو توی بغلم بگیرم و غذا بخورم، چون شما بدون معطلی دستتو میکنی توی بشقاب من یا قاشقمو ازم میگیری . رومیزی رو میکشی، موقع شستن دستهایت شیر آبو میگیری، توی حموم همش میخوای لیفت را از مامان بگیری، یکبار هم توی حموم دستهای پر از کف را کردی توی دهانت. خلاصه اینکه مترصد فرصتی برای شیطنت کردن، دختر بلای من!


به لیست غذاهایی که میخوری، سوپ، پوره سیب زمینی و کدو، بیسکویت و آبمیوه هم اضافه شده، خدارو شکر از تمام طعم ها استقبال می کنی، اما ظاهراً با تخم مرغ مشکل داری، بعد هر بار خوردن عق میزنی و حالت بد میشه. برای همین فعلاً تخم مرغ از برنامه ی غذایی ات حذف شده تا یه ماه دیگه.


این ماه شما برای بار اول رفتی عروسی، خیلی خوشت اومد و کلی از رقص و آهنگ استقبال کردی، عروس خانم را اصلاً تحویل نگرفتی و بیشتر دوست داشتی رقصیدن آدما رو تماشا کنی. یه خبر خوش هم اینکه 2 شنبه باز هم عروسی دعوتی!


و اما عکس های این ماه:


مراسم گل غلتون دریا (یه رسم کاشانی):


راستی دریا میتونه بشینه:


دریا در خواب هم غلت میزنه:


دریا می تونه بایسته:


دریا به عروسی می رود:


همیشه بخند دخترم:


بارالها! بابت تمامی این لحظه های ناب از تو متشکرم، بابت این هدیه دوست داشتنی شکرت میکنم. خدا به فرزندم سلامتی، آرامش و عشق عطا کن.