یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

هفته ی 23 ام

دختر خوب من! مامان داره هرروز بیشتر از روز قبل عاشقت میشه، انتظار میکشه و صبر میکنه تا موقع اش برسه و تن لطیف دخترمو توی بغل بگیره... زل بزنه توی چشات، دست بکشه روی گونه هات، لبهای سرخت رو ببوسه و دستهای کوچیکتو بذاره روی گونه هاش!

دلم می خواد هرچی زودتر اون روز بیاد تا تو رو بدن بغل من و بعد 3 نفری باتفاق بابایی بیایم خونه، خونه ای که قراره وجود تو گرم ترش بکنه، تو دختر منی! دختر رحمته، مادرجون میگه خدا هر کی رو دوست داشته باشه، بهش دختر میده! یعنی خدا من و بابایی رو دوست داشته که تو رو مهمون خونه مون کرده؟ تو قراره یه نشونه باشی از رحمت و لطف خدا به زندگی من و بابا؟! منتظرتیم پرنسس کوچولوی من.


تقریباً یه هفته است که اومدیم خونه ی خودمون پیش بابایی، مامان و بابا توی این مدت حسابی دلتنگ هم شده بودن، از وقتی مطلع شدیم که تو قراره بیای، همه چی تغییر کرده عزیزم! مامان بیشتر از گذشته به بابا وابسته شده،دلش تند و تند برای بابایی تنگ میشه، دوست داره بابایی دائم کنارش باشه... بابایی هم حواسش به من و شما هست و ازم میخواد که استراحت کنم تا دختر کوچولوم اذیت نشه...

شما امروز هفته ی 23 ام رو هم تموم میکنی، حدود نیم کیلو وزن داری، فکر کن نخود کوچولوی من چقدر بزرگ شده! حرکاتت بیشتر شده و البته بیشتر از ساعت 8 شب شروع میشه تا 2-3 نصفه شب، صبحها هم که خوابی! 


1 شنبه رفتیم مطب خانم حمیدیان دوست مامان، صدای قلب کوچولوتو شنیدم، بعدش هم خانم حمیدیان 2 تا دستشو گذاشتند روی شکم مامانی و قد تقریبی تو بهم نشون دادند، محل قرار گیری سر و پاهات، سرت سمت راستم بود و پاهات سمت چپ، گفتند یه کم الان کج قرار گرفته! خانم حمیدیان خیلی مهربونه، هزینه ی ویزیت هم ازم نگرفتند، گفتند این هدیه ی من برای قلب کوچیک این خانم کوچولو، فقط یادت باشه بعد زایمان حتما دو نفری بیاید اینجا که من ببینمش




این هم عکس شما در هفته ی 23 ام، 5 ماه تموم شد خانم کوچولو! توی اینترنت خوندم که شما الان خواب هم میبینی، برام جالبه که بدونم خواب چی می بینی؟! خواب ماه و ستاره ها؟! یا نه خواب فرشته ها و حوری ها؟! ....

مامان این روزها خیلی کمردرد داره، خیلی فکرش بابت پایان نامه مشغوله، به سیسمونی شما هم فکر میکنه، آهنگ از اینترنت دانلود میکنه، عکس دکوراسیون اتاق میبینه تا بتونه ایده های خوبی برای چیدمان اتاق دخترم بگیره، اگر نمی تونم خیلی با دخترم صحبت کنم عذر میخوام عزیزم، دوست دارم این پایان نامه تموم بشه تا فقط و فقط به دخترم فکر کنم، عزیز دل مامان! خیلی دوستت دارم.

خدایا! من توی شب های احیا برای سلامتی و عاقبت بخیری دخترم دعا کردم، ازت خواستم که کمکم کنی تا بتونم مادر خوبی برایش باشم، خدایا! دستم از هر جا که کوتاه میشه، بسوی درگاه تو بلند میشه، این دستها را خالی نذار...

هفته ی 22ام

دختر گل مامان، امشب قراره من و شما با هم بریم یه جایی که تا حالا نرفتیم، میخوام دخترمو ببرم مجلس خواستگاری! قراره برای دخترعمه ی مامان خواستگار بیاد و عمه مامان هم به مادرجون زنگ زدند که شما هم تشریف بیارید، و چون من و شما خونه تنهاییم و معلوم نیست که مادرجون کی برمی گردن، میخوان من و شما رو هم با خودشون ببرن! راستش من خیلی خجالت می کشم و همش از مادرجون می پرسم که بنظر شما بد نیست من هم بیام؟! حالا قراره من و شما بریم توی اتاق و درو ببندیم و ساکت باشیم و فقط درس بخونیم تا کسی متوجه نشه ما هم اونجاییم... ولی مشکل اینه که دیروز توی مراسم افطاری مامان ناپرهیزی کرده و چند دونه انگور خورده، حالا آلرژی ام از صبح عود کرده و همش عطسه، آب ریزش بینی و .... . فکر کن مامان یهو عطسه اش بگیره، اون وقت هر دو مون لو میریم


این هفته با مادر جون و پدرجون، برای دخترم سرویس تخت و کمد دیدیم، دیشب هم که بابایی اومده بود اینجا، کاتالوگ اش رو بهش نشون دادم، خدا رو شکر سلیقه مون یکی بود، یه سرویس طوسی گلبهی، طوری که رنگش لایت باشه و دل دخترمو نزنه، امیدوارم خوشت بیاد عزیز دلم.


دیشب من و شما باتفاق باباجون، رفتیم مراسم افطاری، بعد افطاری دوستهای بابا، دف و سنتور زدند و شما هم که ظاهراً خیلی خوشت اومده بود، یکسره توی شکمم بالا و پایین می پریدی، قربون اون لگدهای دخترم برم! دیروز ظهر هم چنان مامانو لگد میزدی که از روی پوست کاملاً مشخص بود، این یعنی دختر گلم حسابی بزرگ شده، سالم باشی پرنسس من!


راستی تا الان کلی اسم برای شما پیشنهاد دادن، ولی خب هنوز هیچ کدومشو نپسندیدم، آخه دخترخانم ها خیلی به اسمشون حساس اند، میخوام یه اسمی برایت انتخاب کنم، که بعداً خودت هم از اسمت راضی باشی: دنیا، دریا، آلا، ترمه، یاسمین، آلینا، نفس، رها، نازگل، گلبرگ و ... . کدومشونو دوست داری عزیزم؟


متاسفانه کارهای پایان نامه ی مامان خوب پیش نرفته و بخاطر تعطیلی دانشگاه، دفاع پروپوزالم موند واسه هفته ی اول شهریور، خیلی استرس دارم که نتونم تا پایان شهریور کارمو تموم کنم، می خوام زودتر دفاع کنم تا بیشتر برای دخترم وقت بذارم، میشه با اون قلب کوچکت برای مامان دعا کنی؟! 



عکس بالا متعلق به یه فرشته ی دوست داشتنی همسن و ماه شماست، شما الان بیشتر از 30 سانتی متر قد و 450 گرم وزن داری، شکم مامان یه کوچولو بزرگ شده، طوریکه دیروز خونه ی خاله نسرین همه به مامان می گفتند یه دفعه شکمت بزرگ شده! این یعنی دخمل من داره رشد می کنه... دخترم داره خانم میشه، دخترم داره آماده میشه که تا 4 ماه دیگه بیاد بغل مامانش... واییی! چه هیجانی داره دیدن دخترم!

خدای بزرگ من! حالا که بهم این نعمتو دادی که لذت پرورش یک فرشته را درون خودم حس کنم، میخوام لذت در آغوش گرفتن دختر سالمم را هم بهم بچشانی، توی این روزها که سقف آسمون به زمین نزدیک تر شده، ازت میخوام که التماس های منو هم بشنوی و منو دست خالی از درگه ات برنگردونی، بهت محتاجم خدای بزرگ من!


نیمه راه

دخترم! هفته ی 20 ام هم به خوبی به پایان رسید و من و تو تا حالا نصف راهو اومدیم، ممنونم از اینکه همراه خوبی برای من بودی، ممنونم از اینکه پله بالا رفتن ها، استرس های مامان، کیف سنگین لپ تاپ، رفت و آمدها، بیدارخوابی ها و ... رو تحمل کردی و آخ نگفتی! ساعت ها پشت سیستم نشستم و تو همین جا توی بغل من آروم نشستی و فقط نگاه کردی تا مامان بتونه کارهاشو بموقع به استادش تحویل بده، قربون دختر صبورم برم من! کارهای پایان نامه ی مامان هم به نیمه رسیده و مامان عزمشو جزم کرده که بموقع کارها رو تموم کنه... 


می دونی دخترم! هیچ وقت فکر نمی کردم که اینقدر توی دوران بارداری آرامش داشته باشم، آرامشی که می دونم بخاطر وجود توست، وگرنه مامان بیشتر از اینها استرس داشت. دلم میگیره که تو اینقدر مهربونی که با استرس ها و سختی های مامان کنار میای. من هم قول میدم این صبوری ها رو جبران کنم، قول میدم شب ها کنار تخت دختر کوچولوم بشینم و بهترین قصه ها رو از بهترین کتاب ها برایت بخونم، قول میدم که دخترمو ببرم پارک تا هرچقدر دلش می خواد، بازی کنه و من فقط از خنده هاش لذت ببرم، دو تا بستنی بخریم و با هم مسابقه بدیم که کی زودتر بستنی اش را میخوره و ... 


میبینی مامان، توی چه عالمی سیر می کنه؟! توی عالمی که فقط من هستم و تو و یه دنیا خوشی و خنده....


دیروز با مادر جون، رفتیم دکتر، خداروشکر همه چیز رو براه بود، ضربان قلب شما، افزایش وزن مامان و ... . راستی با موبایل صدای قلب کوچیک شما رو ضبط کردم و دیشب برای بابایی ایمیل کردم، خیلی دوست داشتم قیافه ی بابایی رو موقع شنیدن صدای تالاپ و تولوپ قلب شما بشنوم، صدایی که بنظر من یکی از قشنگ ترین صداهای دنیاست، صدایی که برای من صدای زندگیه، صدای عشقه!


دیروز با مادر جون یه کم برای دختر گلم خرید کردیم، لباس های سوسنی سایز 0، یه پتوی زرد گرم و نرم که دخترم توی سرمای زمستون اذیت نشه، یه دست رختخواب با خرس های تدی کوچولو، جوراب های رنگارنگ،  3 تا شیشه شیر و یک گهواره خیلی خوشگل، که قراره بذارم توی هال تا دخترم همه جا کنارم باشه، وای که صورت سفید شما زیر تورهای گهواره چقدر بوسیدنیه!


و اما عکس این هفته!



میبینی دخترم، شما دیگه حسابی بزرگ شدی! اما هنوز باید توی شکم مامان بمونی، تا ماکزیمم 20 هفته ی دیگه. تکون هایت خیلی زیاد شده عزیزم، ساعت 10-9 شب به اوج اش میرسه، بعضی وقتها مامان از شدت حرکات شما خنده اش می گیره، این تکون ها اینقدر لذت بخشه، که حیفه زنی روی زمین این لذتو درک نکنه... هر وقت شما تکون میخوری مامان برای سلامتی ات صلوات می فرسته، سر نماز هم سوره "والعصر" را می خونم تا خدای بزرگ به دختر نعمت صبرو عطا کنه، بقول استاد مامان: " و تواصعو بالحق و تواصعو بالصبر"!


بارالها! نمی دونم برای سپاسگزاری از لطفت باید چکار کنم، اما قول میدم که تمام تلاشمو برای تربیت امانتی که بهم سپردی بکنم.

خدای من! به نیمه راه رسیدم، اگر سایه ی رحمت تو نبود، لمس این لحظات برای من ممکن نبود، ازت میخوام که در ادامه راه هم همراهمون باشی، من سلامتی دخترم و عاقبت بخیری اش رو فقط و فقط از تو میخوام.