-
چهار سالگی
پنجشنبه 11 آذرماه سال 1395 21:48
چهار ساله شدی دخترکم، چهار سال است که چشمان من به وجود تو نور گرفته اند، چهار سال است که تو رنگ و بویی تازه به زندگی من بخشیده ای، تو رویای زیبای من هستی که در اکنون تجلی پیدا کرده ای. دخترکم، سه چیز را در زندگی فراموش نکن: ایمان، مهربانی و صبر. ایمان چرا که تو را همیشه به لطف خدا امیدوار می کند، و آنروز که امید را از...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 مردادماه سال 1395 01:02
[من و دریا در حال خاله بازی] دریا مهمون خونه منه و با 5 تا بچه اش اومدن مهمونی، من : شما مامان خوبی هستی؟ دریا: آره من: مامان های خوب چه جوری اند؟ دریا: مامان های خوب همیشه می خندن من: مامان مهربونی هم هستی؟ دریا: آره من: مامانهای مهربون چجوری ان؟ دریا: مامانهای مهربون با بچه هاشون بازی می کنند!
-
می خوام فقط بین خودمون باشه، خودم و خودت!
سهشنبه 1 تیرماه سال 1395 03:09
-
دو سال و یازده ماه
جمعه 27 شهریورماه سال 1394 18:25
دخترکم، دریای من! بیشتر از شش ماه است که خانه ی اینترنتی ات را آپدیت نکرده ام، ننوشته ام که تو چقدر بزرگ شده ای، ننوشته ام که شیرین زبانی و .... دریای من، تو الان کامل و روان صحبت می کنی، حتی گاهی کلمه های قلنبه و سلنبه می گویی، متلاً دیروز بهم گفتی: مامانی به کمکت احتیاج دارم! و امروز ظهر که با بابایی دکتر بازی می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1394 11:54
دور دستها را نگاه نکن دخترم، زندگی در لحظه جاری است، لحظه ای که من هستم و تو هستی و لبخند زیبای تو ... دستم را بگیر با هم به آن طرف دریاها، پشت کوه ها، پیش ماه و ستارگان می رویم، با هم پرواز می کنیم... پ.ن: مرغ دریایی میبینی و می پرسی که مامان جون اینا چی اند؟ میگم: مرغ دریایی. میگویی: اینا مرغ های من اند. تو صاحب...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1394 11:48
معجزه شد که تو آمدی، یا تو آمدی و معجزه شد؟ زندگی زیبا شد!
-
دو سال و چهارماه
چهارشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1394 11:46
هر بار که میگویی مامان جون، مامانت جان دوباره ای می گیرد،دریای من!
-
فقط یه عکس
شنبه 4 بهمنماه سال 1393 11:10
دخترکم! از برف بازی دیروز حسابی لذت برده ای و امروز صبح از خواب که بیدار شدی عروسکت را پشت پبنجره گذاشتی و بهش گفتی: "هاپو! بشین اینجا و برف را نگاه کن."
-
دو سالگی
دوشنبه 17 آذرماه سال 1393 23:49
این روزها را دوست دارم، بخاطر تو! بخاطر دستانت که وقتی در دستانم قرار می گیرند احساس می کنم در بهشت جای دارم! این روزها را دوست دارم، بخاطر مامانی گفتن هایت! بخاطر اوقاتی که می آیی و می گویی مامان ببوس منو... بخاطر لحظات نابی که لب هایم روی گونه هایت هستند، برای اوقاتی که در آغوشم جا میگیری و من بوی تن ات را استشمام...
-
دریا وروجک می شود!
یکشنبه 15 تیرماه سال 1393 17:50
دختر نازنینم! نمی دونم تو کی این یادداشتها رو میخونی! نمی دونم کی بهت میگم که این وبلاگ را برای تو می نویسم، نمی دونم تا کی این نوشتن ها ادامه پیدا می کنه، اما دوست دارم طوری بنویسم که موقعی که میخونیش حس منو بتونی درک کنی! دوست دارم اون موقع بفهمی که چقدر عاشقت بودم، چقدر میخواستمت! قشنگ من! برای من معنی امید داری و...
-
سال جدید
جمعه 29 فروردینماه سال 1393 17:04
دخترک 16 ماهه ی من سلام! تقریباً 3 ماهه که برایت چیزی اینجا ننوشتم، بابت این تاخیر مامان را ببخش! سرم شلوغه و بخش عمده ایش بخاطر بودن در کنار توئه! تویی که هرروز متفاوت تر از روز گذشته ای، تویی که الان راحت راه میری و میدوی و حتی موقعی که ازت میخوام دستمو بگیری، دستمو کنار میزنی و میخواهی مستقل باشی. دختر من! هرروز...
-
دریا رو به قلبم دادی...
شنبه 5 بهمنماه سال 1392 23:44
دخترکم! نازکم! این روزها، برای من روزهای سخت اما قشنگیه، سختی اش بخاطر مشغله های فکری خودمه و قشنگی اش بخاطر حضور نازنین تو! باید مادر بشی تا بفهمی زندگی با داشتن یک دختر چقدر دلنشینه، باید مادر بشی تا بتونی زیبایی لحظه ای را درک کنی که وقتی خسته از سرکار میرسی خونه، دخترت به طرفت میدوه و تو را در آغوش میگیره! زمان...
-
یکسال و 2 هفته
چهارشنبه 27 آذرماه سال 1392 22:56
-
یک هفته قبل از یکسالگی
پنجشنبه 7 آذرماه سال 1392 10:39
دخترم در این هفته شما صاحب 2 تا دندون جدید شدی، 6 دندون شدنت مبارک عزیزم! دخترم به کفشدوزک میگی کَش دوزَ 2 شب پیاپی تب کردی و فقط ناله کردی و نخوابیدی، آقای دکتر گفت سرماخوردی... این دونه های قرمز چیه روی پوستت؟
-
روزهای آخر ماه دوازدهم
سهشنبه 28 آبانماه سال 1392 23:00
-
10 ماه با تو - بخش اول
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1392 00:21
دخترم! 10 ماهه شدنت مبارک! 10 ماهی که با حضورت برای من و بابا، بهترین لحظه ها را رقم زدی، 10 ماهی که من یکی از بهترین حس های دنیا -مادرانگی- را تجربه می کنم، ممنونم که هستی، ممنونم که آمدی! دریای من! می خواهم امشب برایت از روزهای تلخ و شیرین ماه گذشته بگویم، از شیطنت هایت، از خنده هایت و... ماه گذشته، تو سرماخورده...
-
آغاز ماه دهم
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1392 01:39
نازنین دخترم، باورم نمی شود که در عرض 9 ماه اینقدر بزرگ شده ای، چقدر تغییر کرده ای! چقدر تغییر کرده ام، چقدر بابا تغییر کرده است، همه اینها فقط و فقط بخاطر حضور توست عزیزم، تویی که دیدنت هرروز، منبع انرژی برای من است، تویی که بودنت در کنارم زندگی دوباره است، ممنون که هستی دخترم! این روزها مشغله های مامان خیلی زیاده،...
-
شوک 9 ماهگی
یکشنبه 10 شهریورماه سال 1392 00:31
نمی دونم چرا هفته ی گذشته، مدام به این موضوع فکر می کردم که باید به خودم بقبولانم که تو تنها یک امانتی که خدای بزرگ و مهربون به من سپرده، و وظیفه ی منه که به نحو احسن از این امانت نگه داری بکنم... مدام به خودم نهیب میزدم که یه روز دریا مثل تموم دخترا، عاشق میشه و میره دنبال سرنوشتش، تو باید از حالا برای چنین روزی...
-
هشت ماه با تو
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 21:05
بیشتر از آنچه بتوانی تصورش کنی دوستت دارم، از آن دوست داشتن هایی که نمی شود برایش حدومرزی قائل شد، از آن دوست داشتن هایی که نمی توان حتی در تعداد ستاره های آسمون محدودش کرد... از آن دوست داشتن هایی که گاهی نگران خودم میشوم، اینکه اگر تو روزی در گوشم آهسته نجوا کردی و گفتی دلت لرزیده است، گفتی که عاشق شده ای، گفتی که...
-
پایان ماه هفتم
دوشنبه 10 تیرماه سال 1392 23:23
چقدر دوست داشتن تو خوب است، دریا! و داشتن تو خوب تر... چقدر لبخندهایت را دوست دارم، چقدر آن چشمهای قشنگت که هرروز صبح عشق را در دل مادر زنده می کند را دوست دارم. چقدر کنار تو بودن، لمس دستان کوچکت، حضور ساده ات و خنده های ریزریزت را دوست دارم. من عاشقت هستم دخترم! تو دنیای منی! تمام آنچه که میخواستم تو بودی، آن نیازی...
-
دختر 6 ماهه ی من
شنبه 11 خردادماه سال 1392 01:31
دریای من! امروز به لطف خدا تو شش ماهت را تموم میکنی و وارد ماه هفتم میشی، وای که چقدر بزرگ شدی دخترم! بابت این 6 ماهی که کنارم بودی خدارو شکر میکنم... هرشب وقتی روی پاهام میخوابونمت موقع گذاشتن توی گهواره ات پیشونی ات را می بوسم و میگم خدایا بابت دریا ازت ممنونم ... دخترکم! توی پست قبلی از آزمایش و ورم چشمهات نوشته...
-
دختر 5 ماهه ی من
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1392 01:15
دریای من! ورودت را به ششمین ماه زندگی ات تبریک میگم، اول به شما و بعد هم به خودم و بابایی. باید اعتراف کنم که این 5 ماه جز بهترین روزهای زندگی من بودند، وقتی که توی آغوشمی، زمان را از یاد میبرم و دنیای من توی وجود تو خلاصه میشه. عشق من! چقدر دوست دارم تو هم این روزها را تجربه کنی! چقدر دوست دارم تو هم مادر بشی! حالا...
-
دختر 4 ماهه من
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1392 01:11
نازنین دخترم، ورودت را به پنجمین ماه از زندگیت خوش آمد میگم! ماهی که شروعش را شکوفه های بهاری جشن گرفته اند و پرنده ها سرشاخه ی درختان زیباترین ترانه ها را برایت به آواز نشسته اند. دریای من! ماه گذشته برای من یکی از بهترین ایام زندگی ام بود، اینکه میبینم دخترم چگونه روز به روز به لطف خدا بزرگ و بزرگتر میشه برام...
-
3 ماهگی
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1391 00:06
دخترم، دریای من! الان که دارم این نوشته را تایپ می کنم ساعت از 12 شب هم گذشته، با یه دستم تایپ می کنم و با دست دیگه ام گهواره شما را تکون میدم، امشب خیلی بیتابی کردی، گریه کردی و جیغ میزدی، هرکاری هم که من و بابا میکردیم آروم نمیشدی . آخر سر هم از شدت گریه و خواب توی بغلم خوابت برد. ولی خب هنوز خوابت سنگین نشده! آخر...
-
پایان ماه دوم
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 00:55
دختر نازنینم، امید زندگیم! با وجود تمام سختیها، این روزها را دوست دارم، روزهایی که تو در کنارمون هستی، روزهایی که از زندگیمون بوی عشق به مشام میرسه... روزهایی که آغوش من با وجودت پر میشه! تقریباً در تمام طول روز در کنارم هستی، هرجا میرم تو رو هم با خودم میبرم، توی آشپزخونه، اتاق خواب و ... چشمهاتو درشت میکنی و مدام...
-
40 روزگی و یه مادر نگران
پنجشنبه 21 دیماه سال 1391 13:01
دخترم! دریای من! روزی چندین بار این جمله رو بهت میگم و امروز میخوام اینجا هم بنویسم که بمعنای واقعی "عاشقتم!"، یه عشق، یه احساسی که تا الان تجربه اش نکرده بودم و مختص توئه! تویی که نفسهایت، لبخندهایت، گریه هایت، نگاهت و ... بمن زندگی می بخشه. تویی که با وجودت زندگی من و بابایی رو زیباتر کردی، تویی که الان...
-
تو آمدی
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1391 21:52
دختر گلم، امروز 20 روزه که حضور تو رو در کنارمون حس می کنم،20 روزه که تو رو در آغوش میگیرم و بوی بهشت را از وجودت استشمام میکنم، 20 روزه که زندگی من حال و هوای دیگه ای به خودش گرفته، 20 روزه که وجود بابایی از لذت وجود تو سرشاره، 20 روزه که دیدن صورت ماهت، منو به زندگی دلخوش میکنه... دختر بابا! جمعه شب با چه استرسی...
-
شب آخر
جمعه 10 آذرماه سال 1391 23:53
دختر نازم! امشب آخرین شبی ست که تو توی شکممی، از فردا صبح میای توی بغلم... تمام انتظارات در کمتر از 8 ساعت دیگه به پایان میرسه و من و تو برای اولین بار همدیگرو می بینیم. نمی دونم الان چه حسی دارم، خوشحالم که تونستم از عهده ی این 9 ماه بربیام و نهال زندگی من و بابایی رو به ثمر برسونم و ناراحتم که باید این احساس قشنگ را...
-
پایان هفته ی 39
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 00:05
دخترکم! هفته ی 39 ام هم به پایان رسید... خدا رو هزاران بار شکر می کنم که مواظب شما بود و به من این توانایی را داد که بتونم توی این 9 ماه از امانتش محافظت کنم. تقریباً تمامی خانواده دست به دست هم دادن و مقدمات حضور شما را دارن آماده می کنند، مادر که دیگه سنگ تموم گذاشته و بعد خرید سیسمونی الان داره خونه رو آماده میکنه...
-
10 روز دیگر
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1391 13:36
انتظار داره به پایان میرسه، دریای من! داریم به روزهای آخر نزدیک و نزدیک تر میشیم، داره این عشق به نتیجه میرسه، 10 روز... فقط 10 روز دیگر مونده تا من دخترکم را در آغوش بگیرم، 10 روز مونده که چشمم به چشمای قشنگش روشن بشه، 10 روز مونده تا من گونه های پرنسسم را ببوسم، 10 روز مونده دخترکم! امروز صبح مطب خانم دکتر بودم و...