یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

هفته ی 38 ام

دختر نازنینم!

روزهای آخریه که تو رو اینقدر نزدیک خودم حس میکنم، روزهای آخریه که از تکونهایت لذت میبرم. این روزها آخرین روزهای انتظاره، در آینده ای نزدیک تو بدنیا میای و من میتونم تو را در آغوش بگیرم، صورت ماهتو به صورت خودم بچسبونم و دستهایت را نوازش کنم. انتظار داره به پایان میرسه پرنسس مامان!


این روزها، شکل های مختلف درد را حس می کنم، کمردرد، درد زیرشکم، درد کشاله های ران و ... . اینها یعنی بدن من داره برای آمدن تو آماده میشه!


دخترم! میخوام بهت بگم که حس مادرشدن، زیباترین حسیه که در تمام عمرم تجربه کرده ام، این حس قطعاً با اومدن تو رشد میکنه و کامل میشه... هر وقت دردی را احساس می کنم، همونجا از خدا میخوام که تو موقع مادر شدن، بارداری راحتی داشته باشی و این دردها رو نداشته باشی، دردهایی که اگرچه درده، ولی چون نوید اومدن تو رو میده، برای من شیرینه!


دخترکم! زندگی من و پدرت قطعاً با حضور تو شکل تازه ای بخودش میگیره، دوست دارم این شکل جدید، یکی از زیباترین و بکرترین تصاویر از یک خانواده باشه... توی این 9 ماه، همیشه در کنارت بودم، بهت قول میدم بعد از تولدت هم، در کنارت باشم، دوست دارم لبهایت همیشه پر از خنده باشه، دوست دارم دلت پر از مهربونی باشه، نمی خوام توی اون چشمهای زیبایت غم ببینم...


دنیا خیلی زیبا نیست دخترم! ولی معمار اصلی زندگی ات فقط تو هستی، تویی که تعیین میکنی به این زندگی بخندی یا اینکه بذاری سیاهی ها از سفیدی هایش بیشتر بشه!


دختر نازنینم!

خدا رو هرگز فراموش نکن که بدون لطف و رحمت و یاد او، پرکاهی را هم نمی تونی جابجا کنی، هر وقت دلت گرفت، بدون شانه های مامان برای در آغوش گرفتنت انتظار میکشه... هر وقت غصه داشتی فقط لازمه بیای و سرت رو بذاری روی پاهای مامان و دردودل کنی، مامان موهاتو نوازش میکنه و برایت میگه  که چطور دردهایت را تحمل کنی و ازشون فارغ بشی!


پرنسس من!

همه را دوست داشته باش، قلبت را از عشق مالامال کن، که توی این دنیا اگر محبت هدیه کنی، محبت دریافت می کنی! لبخند را از لبت دور نکن، که لبخند تو میتونه به خیلی ها امید ببخشه!


دخترم!

صاف باش مثل آسمون آبی، مثل خورشید مردم را با حضورت گرم کن، مثل بارون باش پاک و زلال، مثل "دریا" باش، همیشه در جوش و خروش!


دریای من!

اگر روزی دلت لرزید و عاشق شدی، بدون که اون روز یکی از بهترین روزهای زندگی تویه، عشق هدیه ایه که خدا به انسان میده، به احساسات معشوقت احترام بذار و بدون وفاداری رمز پایداری عشقه...عشق در دنیا فقط و فقط یکبار سراغ انسان میاد، پس چشمهایت را باز کن تا بتونی عشق را توی چشمهای یک فرد جستجو کنی نه در حرف ها و صحبت ها!


عزیزدلم!

تو لایق بهترین ها هستی، پس همیشه بدنبال بهترین ها باش، مسیر زندگی پر از گردنه های خطرناکه، اما میدونم تو بهترین مسیر را پیدا خواهی کرد... دخترم! برای رسیدن به آخر مسیر عجله نکن، که زیبایی زندگی در انتهایش نیست و در طول مسیره،  تو باید از زیبایی هایش لذت ببری... هیچ چیزی در این دنیا پایدار نیست، جلو که بخواهی بروی، باید از خیلی چیزها بگذری، بدنبال همراهان خوب باش برای زندگیت... دوستانی داشته باش که از سر صداقت تو را یاری کنند، دوستانی که با تو همراه باشند و خودت هم هیچ وقت رفیق نیمه راه نباش!


و در آخر اینکه، مرگ یک حقیقته، تا وقتی هستم میتونی روی من به عنوان یک دوست و یک همراه حساب کنی،اما اگر قرار بر این شد که در کنارت نباشم، بدان پدر همراه توست، دوست دارم بابا را به تو و تو را به بابایت بسپارم، میدانم او هم عاشقانه تو را دوست دارم، این را آنروز که حرکات تو را از روی شکمم دنبال می کرد و اشک میریخت، فهمیدم! میدانم که بوجود پدری چون او افتخار میکنی... میدانم که مرد زندگی من یکی از بهترین پدران این دنیاست، همراه بابا باش....


خدایا! تنهامون نذار

دلم شکست!

دختر گلم،

چند روزیه که با خودم فکر می کنم که یه مطلب موندگار توی وبلاگت بنویسم، اگرچه که از ابتدا که نوشتن این وبلاگو شروع کردم، سعی کردم با دیدی متفاوت به مساله بارداری ام نگاه کنم، دوست داشتم طوری بنویسم که اگر تو بعد از سالها این مطالبو خوندی،  بتونی با تک تک سلولهایت حس مادرانه ی منو درک کنی! دوست داشتم بجای قربون و صدقه رفتن از لحظات خوشی بنویسم که در کنار هم گذروندیم، دوست داشتم بفهمی و بدونی که چقدر برای اومدنت، برای حضورت و لبخندت انتظار کشیدم....


دختر من!

2 شنبه شب برای گرفتن مرخصی پیش دکتر رفتم، خانم دکتر آخرین باری که من و شما رو دیده بود، تقریباً 5 ماه پیش بود، نگاهی بمن انداخت و بهم گفت که شکمم کوچیکه و برام سونو نوشت. پریشب که رفتم سونو، وزن شما رو 2100 گرم تخمین زد! آقای دکتر بهم گفت که وزن بچه ات نیمه نرماله! با گفتن این حرف انگار دنیا روی سرم خراب شد... اومدم خونه، دلم شکسته بود، تنها امید مامان این روزا تویی و این حرف دکتر یه جورایی ناامیدم کرد... بغض گلومو گرفته بود، ناخودآگاه اشکهام سرازیر شد... دیروز که دوباره پیش خانم دکتر رفتم، بهم داروی تقویتی داد...


دختر مامان!

3 هفته تا اومدنت فرصت دارم، می خوام توی این مدت تا می تونم مواد غذایی مقوی بخورم، تا انشالله بتونم یه بچه ی سالم بدنیا بیارم. دوست دارم موقعی که شما بدنیا میای وزن متعادل داشته باشی...


خدای من!

من ماههاست که بجز سلامتی دخترم ازت چیزی نخواستم، این نعمتتو ازم دریغ نکن.


پ.ن: مطلب موندگار باشه برای روزهای آخر.

هفته ی 35 ام

دخترم!

من و بابا این روزها حسابی منتظر اومدن شماییم، منتظر دیدن صورت ماه دخترم، لمس دستهایت و در آغوش کشیدن بدن نحیف ات... دلمون برای آمدنت پرپر میزنه، منتظریم بیای و خونه ی دلمونو روشن کنی، منتظریم بیای تا زندگی من و بابا رنگ تازه ای بخودش بگیره، تو چشم و چراغ خونه ی مایی، تو رحمتی برای من و بابا!


نام تو، تنها کلمه ایه که وقتی بزبون میارم، ناخودآگاه لبخند روی لبهای بابایی میشینه، لگدهای تو تنها ضرباتیه که مامان همیشه ازش لذت میبره، لمس وجودت قشنگ ترین حسیه که مامان توی عمرش تجربه کرده، تو معنای جدید زندگی ما هستی!


امید زندگی من، روزهای آخری هست که من تو رو اینقدر نزدیک بخودم حس می کنم، از یک طرف خوشحالم که در آینده ای نزدیک میتونم در آغوشت بگیرم و از لمس بودنت لبریز بشم و از یک طرف هم کمی ناراحت که ممکنه این حس زیبا رو دیگه تا آخر عمرم تجربه نکنم....دوست دارم یه روز مادر بشی دخترم! حیف ام میاد که نازنین دخترم از چشیدن این حس قشنگ بی نصیب بمونه، دوست دارم این نوع از عشق را با تمام وجودت درک کنی، بدونی که تا حالا از هیچ چیز توی زندگی ام، به این اندازه لذت نبرده ام، لذت بودن فرشته ای در کنارم!


پرنسس من!

شما حسابی بزرگ شدی و مامان صاحب یک شکم قلنبه شده، دخترم روز به روز بزرگتر میشه، الان دیگه تقریباً اندامت کامل شده و از اینجا به بعد هرچی بیشتر توی شکم مامان بمونی، بزرگتر و قوی تر میشی، دوست دارم تا جایی که امکان داره همون تو بمونی و بزرگ بشی و بموقع بدنیا بیای...


چشم و چراغ خونه!

بابا امسال تونست توی آزمون کارشناسی ارشد پذیرفته بشه، اما خب بخاطر من و شما فعلاً از رفتن پشیمون شده، خوش بحالت که پدر فهمیده ای داری، دوست دارم قدر بابا رو بدونی و بعدها برایش سنگ تموم بذاری، قول بده که امسال حسابی به بابا کمک کنیم تا سال دیگه هم دوباره قبول بشه، سال دیگه بابا میدونه که من و شما در کنار هم هستیم و دیگه نیازی نیست نگران چیزی باشه و میتونه با فراغ خاطر بیشتری درس بخونه.


نازنینم!

شنبه 6 ام، وقت دکتر دارم، احتمالاً خانم دکتر تاریخ زایمان را مشخص میکنه، بعد از اون من وبابایی باید بشینیم و برنامه ریزی کنیم تا وقتی دخترم اومد همه چیز روبراه باشه!


پروردگارا!

توی این روزها فقط امیدم به توست، دخترم را به تو میسپارم، مواظبمون باش!