یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

10 ماه با تو - بخش اول

دخترم!

10 ماهه شدنت مبارک! 10 ماهی که با حضورت برای من و بابا، بهترین لحظه ها را رقم زدی، 10 ماهی که من یکی از بهترین حس های دنیا -مادرانگی- را تجربه می کنم، ممنونم که هستی، ممنونم که آمدی!


دریای من! می خواهم امشب برایت از روزهای تلخ و شیرین ماه گذشته بگویم، از شیطنت هایت، از خنده هایت و...


ماه گذشته، تو سرماخورده بودی، سرماخوردگی که خیلی طولانی شد و حدود 3 هفته تو را اذیت کرد، اگرچه که خیلی حاد نبود، اما خوردن هرروز داروها و سرفه های تک و توک و آبریزش بینی، کاملاً کلافه ات کرده بود، 3 بار دکتر بردمت، و نهایتاً که دیدم با خوردن این همه دارو باز هم از شدت گرفتگی بینی شبها نمی تونی راحت بخوابی، رفتم عطاری و با شربتی که محتوی عصاره ی آویشن بود، عرض 3 روز خوب شدی و دقیقاً از روز قبل عملت، دیگه سرفه نکردی.


شنبه 27 شهریور

صبح ساعت 8 بیدار شدی و من طبق گفته ی آقای دکتر بهت شیر و بعد هم صبحانه دارم، چون این وعده آخرین وعده ی غذایی ات در اون روز محسوب میشد سعی کردم که کاملاً سیر بشی. بعد صبحانه من و شما و بابا و مامان جون نرگس رفتیم بیمارستان، تا کارهای پذیرش شما را انجام بدیم. قبل از بستری شدن، یه خانم دکتر شما را مجدداً ویزیت کرد، قربون دخترم که کلی برای خانم دکتر خندید و خانم دکتر هم همش میگفت: تو چقدر خوش اخلاقی!

حدود ساعت 10 شما در بخش کودکان بستری شدی، از دیدن اتاقت که پر از استیکرهای رنگارنگ بود، کلی به هیجان اومده بودی و از خوشحالی جیغ میزدی، نیم ساعت بعد هم من و شما را صدا کردند تا برای شما آنژیوکت وصل کنند، چقدر گریه کردی و چقدر اشک ریختی و من چقدر به خودم نهیب میزدم که : "آروم باش! تو مادری باید قوی باشی!".

بعد از وصل کردن آنژیوکت، دردسر من هم شروع شد، مدام با آنژیوکت بازی می کردی و بعد یه مدت هم ازش خسته شدی، میخواستی از شرش خلاص بشی، من و مامان جون نرگس هم تمام تلاشمونو میکردیم تا با پرت کردن حواست، مانع این کار بشیم، ولی خب یه لحظه در اتاقو زدند و من تا سرمو برگردوندم دیدم شما در یک چشم بهم زدن آنژیوکت را کندی!

دوباره مجبور شدند که آنژیوکت بهت وصل کنند و دوباره گریه های تو! گریه هایی که چشمهای بابایی و مامان را پراشک کرد.

ناهیدجون، دکتر بیهوشی ات را می شناختند و سفارش شما را به آقای دکتر کرده بودند، ساعت 3 عصر ناهیدجون بهم زنگ زدند و گقتند که آقای دکتر گفته اند که تا یه ربع دیگه دریا رو میگیریم (یعنی میبرند اتاق عمل). ته دلم یهو خالی شد، بغلت کردم و از سر تا پات را بوسیدم، ساعت 3:15 خانم پرستار اومدند و لباس اتاق عمل را آوردن و گفتند بچه را برای عمل آماده کنید. لباسهاتو پوشوندم و بعد با بابا و مامان جون نرگس و دایی -که از ظهر اومده بودن بیمارستان- بای بای کردی و با هم از اتاق عمل رفتیم بیرون، یه سرم بهت وصل کردند و با آسانسور رفتیم طبقه ی بالا - اصلاً یادم نمیاد چه طبقه ای بود، چون فقط میخواستم چهره ی تو را ببینم - روبروی درب آسانسور اتاق عمل بود، خانم پرستار در اتاقو زدند و آقای دکتری اومدند دم در و تا من و شما را دیدند گفتند: شما مریض خانم "ت" (ناهیدجون) هستید؟ گفتم: بله! گفت: من دکتر ... هستم و شما را از من گرفتند و بعد در بسته شد! و بغض من ترکید، میخواستم فقط گریه کنم، دلم به سن کم ات، به معصومیتت می سوخت، لحظه ای که کارد جراحی پوست ظریفت را برش میداد از هر کابوسی برام وحشتنک تر بود. دایی و مامان جون نرگس هم از پله ها امده بودند بالا و من اون لحظه آغوش مادرم را بهترین مامن میدونستم...

یکی دیگر از والدین بچه هایی که توی اتاق عمل بود - طاها- پشت در اتاق عمل منتظر بود و اومد جلو و یه آیت الکرسی بهم داد و گفت بخونم تا آروم بشم!

توی اتاق، 4 نفری ثانیه ها را مشمردیم، من اشک میریختم و بابا مثل همیشه سعی میکرد وانمود کنه که آرومه اما خب توی دلش غوغایی بود. توی اتاق طاقت نیاوردم اومدم بیرون و شروع به خوندن دعا و قرآن کردم.

ساعت 4:10 ناهید جون زنگ زد که عمل تموم شده و دکتر بیهوشی میخواد کم کم دریا رو بیدار کنه و نیم ساعت بعد تو رو آوردند توی بخش. قربونت برم مامان که مثل فرشته ها شده بودی، هنوز نیمه بیهوش بودی و هرچند وقت یه تکون کوچک به دستهایت میدادی، حدود 1 ساعت بعد صورتت قرمز شد، پیشونی ات یه کم داغ بود، پرستار را صدا کردیم، اومد و گقت که یه کم تب داری و برایت شیاف گذاشت (عمه مصی میگفتند احتمالاً بدنت به داروهای بیهوشی حساسیت نشون داده، چون اغلب بعد عمل مریض احساس سرما میکنه).

حدود ساعت 8 شب دکتر هیرادفر برای ویزیتت اومدن و گفتند که دریا از فردا صبح میتونه همه چی بخوره.

آنشب زندایی جون، خاله نسرین، طاهره و مریم به عیادتت اومدند و عمه ها هم تلفنی جویای احوالت شدند. ساعت 10 بود که همه رفتند و شما کم کم سرحال شدی و دلت میخواست 4دست و پا کنی! باید اعتراف کنم که آروم نگه داشتن تو توی اون شرایط واقعاً کار دشواری بود. با مامان جون نرگس نوبتی میخوابیدیم. صبح ساعت 8 بابا اومد و ساعت 10 آخرین سرم ات هم تموم شد و بعد از انجام کارهای ترخیص، دریا خانم انگار نه انگار که عمل کرده چنان توی بخش میخندید که فکر میکرد اومده پارک نه بیمارستان!

وقتی اومدیم خونه هم شما اصلاً آروم و قرار نداشتی، دوست داشتی بغلت نکنیم و بذاریم زمین تا 4 دست و پا کنی. کاملاً هم سرحال بودی و حتی شب که عمو اینا اومدن دیدنت باورشون نمیشد که تو عمل شده باشی!


پ.ن 1: من همش نگران بودم که شما روز عمل گرسنه بشی، چون از ساعت 8 به بعد فقط یه کم آب هویج و آب سیب خوردی، ولی خب شما اصلاً برای غذا بیقراری نکردی.

پ.ن 2: آقای دکتر بیهوشی کلی از خوش اخلاقی شما پیش ناهیدجون تعریف کرده بود و اینکه تو تا آخرین لحظه ی قبل بیهوشی داشتی میخندیدی. بعد از آن روز هم هر وقت ناهید جون را دیدند گفتند که چه دختر ناز و خوش اخلاقی! (دختر منه دیگه!)

پ.ن 3: 2 تا گل پسر هم آن روز عمل شدند که تو بعداً هم که توی مطب آقای دکتر دیدیشون با یه جیییییییییغ اعلام کردی که قبلاً هم انها رو دیدی: طاها و امیرحسین.

پ.ن 4: آنشب امیرحسین تا صبح از شدت درد بعد عمل جیغ زد و گریه کرد. فکر کنم هیچ کس تا صبح نتونست بخوابه.

پ.ن 5: تو ماهی خیلی دوست داری! جذب آکواریوم توی بخش شده بودی و بیشتر وقت من و شما جلوی آکواریوم گذشت.

پ.ن 5: با توجه به اینکه تو بعد عمل اصلاً اذیت نشدی، چند تا از دوستهای پزشک بابا، اعلام کردند که آقای دکتر کارشون حرف نداشته و دکتر دریا، دکتر خیلی خوبی بوده. ممنون آقای دکتر هیرادفر! خدا قوت...