یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم


دور دستها را نگاه نکن دخترم،

زندگی در لحظه جاری است،

لحظه ای که من هستم و تو هستی

و لبخند زیبای تو ...


دستم را بگیر

با هم به آن طرف دریاها،

پشت کوه ها،

پیش ماه و ستارگان می رویم،

با هم پرواز می کنیم...


پ.ن: مرغ دریایی میبینی و می پرسی که مامان جون اینا چی اند؟ میگم: مرغ دریایی. میگویی: اینا مرغ های من اند. تو صاحب تمام پرندگان و پروانه هایی دخترم.




معجزه شد که تو آمدی،

یا تو آمدی و معجزه شد؟ زندگی زیبا شد!


دو سال و چهارماه



هر بار که میگویی مامان جون،

مامانت جان دوباره ای می گیرد،دریای من!