یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

دختر 4 ماهه من

نازنین دخترم،

ورودت را به پنجمین ماه از زندگیت خوش آمد میگم! ماهی که شروعش را شکوفه های بهاری جشن گرفته اند و پرنده ها سرشاخه ی درختان زیباترین ترانه ها را برایت به آواز نشسته اند.


دریای من!

ماه گذشته برای من یکی از بهترین ایام زندگی ام بود، اینکه میبینم دخترم چگونه روز به روز به لطف خدا بزرگ و بزرگتر میشه برام بینهایت دلنشینه! هر بار که تو برای مامان میخندی، دنیا در نظرم به بهشت تبدیل میشه، هر بار که میبوسمت عطر بال فرشته ها را از پیشونی ات استشمام میکنم؛ تو تمام هستی منی دریا!


دختر خوبم،

توی ماه گذشته حسابی بزرگ شدی، برای مامان و بابا میخندی، هرکی باهات خوش و بش میکنی با یه لبخند بزرگ جوابشو میدی، حتی گاهی اوقات از شدت خنده قهقهه هم میزنی! کلاً توی فامیل به یه دریا خانم خوش اخلاق و خوش خنده معروف شدی، قربون خنده هات بره مامان.


اما الان که دارم وبلاگت را آپدیت میکنم، روبروی من خوابیدی و پیشونی ات یه کمی داغه، آخه دخترکم 2 روزه که سرماخوردی! این اولین تجربه ی بیماری توئه عزیزم... میدونم که دختر من اینقدر قویه که از عهده اش برمیاد و خیلی زود به همون دریای پرجنب و جوش قبلی بدل میشه، اما خب مامان طاقت دیدن چشمهای بیمارتو نداره، مامان از شنیدن صدای سرفه هات دلش ریش میشه و اشک توی چشاش جمع میشه، تمام دنیا روی سر مامان خراب میشه وقتی دختر ماهش ناله میکنه ... دیشب با مادرجون شما رو بردیم دکتر و آقای دکتر گفت که یک سرماخوردگی ویروسیه و عرض چند روز آینده برطرف میشه، امیدوارم عزیزم...


توی ماه قبل، شما برای اولین بار غلت زدی عزیزم، نمی دونی اون لحظه چقدر هیجان زده بودم، خیلی خوشحالم کردی دخترم! تقریبا هرچی جلوی دستت باشه میکنی توی دهنت، از انگشتای خودت گرفته تا گوشه ی پتو و عروسک هایت... یه عروسک کفشدوزک هم داری که از کنار آویز تختت با یه فنر آویزون بود، اینقدر گرفتی و کشیدی و کردی توی دهنت که فنرش پاره شد، شانس آوردم که به صورتت نخورد وروجک مامان! این کفشدوزک در حال حاضر دوست داشتنی ترین عروسک از نظر توئه، تا میبنی اش سریع پستونکت را میندازی بیرون و برای خوردن دست و پاهاش بال بال میزنی .


دخترکم!

شما الان کاملاً مامان و بابا و مادرجونا رو میشناسی، اسمتو هم بلدی، وقتی صدایت میکنیم "دریا"، سریع برمیگردی سمت صدا! قربون دختر باهوشم برم من! چند روزه که مادرجون روی توانایی های حرکتی شما دارن کار میکنن، و شما هم حسابی پیشرفت کردی، دمر که میخوابی، پاهاتو عقب و جلو حرکت میدی و تقلا میکنی که خودتو جلو بکشی، اما خب نمی دونی که باید از دستهات هم کمک بگیری! همینطوری پیش بری در آینده ی نزدیک میتونی حرکات پاها و دستهاتو هماهنگ کنی و سینه خیز بری.


نازنینم!

میخوام برایت از ساعت تحویل بگم، امسال اولین سالی بود که تو در کنارمون بودی، پارسال موقع تحویل سال نو توی شکمم مامان بودی، ولی مامان بی خبر بود که فرشته ای را همراه خودش داره! میدونی دخترم، یکی از بهترین مواقع برای اجابت دعا، لحظه ی تحویل ساله، پارسال موقع ساعت تحویل از خدای بزرگ خواستم که اگر لیاقتش را دارم بهم فرزندی ببخشه! خوشحالم که خدای مهربون دعامو استجابت کرد و تو شدی هدیه ی آسمونی ما! امسال هم مثل هرسال هفت سین چیدیم و سال نو را 3 نفره جشن گرفتیم، سالی که مطمئنم با حضور تو یکی از بهترین سالهای زندگی من و بابا خواهد بود.


راستی، شما در این ماه برای اولین بار سفر را تجربه کردی، اون هم سفر شمال و کنار دریا! برای 3 روز بابلسر سوئیت گرفتیم و حسابی خوش گذروندیم و استراحت کردیم... توی این سفر پدرجون، مادر، دایی و زن دایی هم کنارمون بودند، شما هم اولین ملاقات را با دریا داشتی! مامان دختری را بغل کرد و پاهاشو گذاشت روی ماسه های ساحل، بعد یه موج کوچیک هم اومد و کف پاهای دخترمو بوسید... نمی دونی چه خنده ای سر دادی! ولی خب موقع برگشت از سفر خسته شده بودی و توی ماشین بی طاقتی میکردی، من و بابا هم تصمیم گرفتیم دیگه دخترمون را اذیت نکنیم و فعلاً تا یک سالگی شما هوای مسافرت را از سرمون بدر کنیم.


توی این ماه شما یه واکسن هم داشتی، این بار حدود نیم ساعت گریه و بی تابی کردی و اما بعد نیم ساعت اینقدر سرحال بودی که انگار نه انگار واکسن زدی! قربون دختر قوی ام بشم!


اما شاید بدترین اتفاق این ماه این بود که شیر مامان روز بروز کم و کمتر شد. توی پست قبلی نوشته بودم که شب ها نمی خوابی و گریه میکنی، دلیلش این بود که شیر مامان دیگه کفایت نمی کنه و شما سیر نمی شدی، برای همین گریه میکردی، واسه همین مامان مجبور شد که شیرخشک را بصورت کمکی شروع کنه! نمی دونی دخترم هر بار که شیشه ی شیرخشکت را پر میکنم چه عذاب وجدانی میگیرم! موندم چرا من ؟! من که همیشه عاشق شیر دادن به بچه بودم، من که از شیر دادن لذت میبردم، حالا...! در حال حاضر شب ها که از خواب بیدار میشی شیر مامان را میخوری، در طول روز هم شیرمو میدوشم و میریزم توی شیشه و بهت میدم، نمیخوام شانس خوردن شیر مادر را از دست بدی دخترم!


توی این ماه شما چند جا عید دیدنی رفتی و حسابی عیدی جمع کردی و یه عالمه کادوی خوشگل هدیه گرفتی، فکر میکنم زیباترین هدیه ای که گرفتی، لباسهایی بود که خاله مریم از استرالیا برایت سوغاتی آورده بود، تو رو که توی اون لباسها تصور میکنم دلم غش میره، عزیزم!


عکس زیر هم متعلق به شماست، در جنگل نور، توی چکاپ این ماه وزنت 5900 بود و قدت هم حدود 62سانت.



خداوندا!

نعمت شیر دادن به فرزندم را از من دریغ نکن، این خواسته را بارها در این ماه تکرار کردم، میدونم که تو صلاح منو بهتر از خودم میدونی، برای همین با خیال راحت همه چیز را میسپارم به خودت...