یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

حس زندگی

دختر گلم،

  یکشنبه سالگرد ازدواج مامان و بابا بود، شنبه شب بعد 2 هفته اومدیم خونه ی خودمون، توی این دو هفته حسابی مادرجونو اذیت کردیم، اما فرصتی شد برای اینکه مامان بتونه یه کم کارهای پایان نامه اش را جلو بندازه، انشالله بزودی مامان پروپوزالشو دفاع می کنه و میره سراغ فاز بعدی کار. شنبه شب، شما صدای بابا رو که شنیده بودی، خیلی خوشحال بودی، کلی توی شکم مامان ورجه وورجه می کردی، فکر کنم داشتی می رقصیدی! من هم خیلی خوشحال شدم، آخه حرکاتت خیلی کم بود، هر 2-3 روز یه بار! اما اون شب یه بند مامان رو قلقلک میدادی.


یکشنبه گذشته، 17 تیرماه، مامان برای اولین بار تکون خوردن شما رو احساس کرد، اولش شک کردم، بعد ازت خواستم که اگر خودتی، دوباره تکون بخوری، و شما دوباره .... می خواستم از خوشحالی پر در بیارم! عمه مصی میگفت به اولین تکون بچه میگن: "حس زندگی"! زندگی من تو هستی، دخترم! تو به من اجازه دادی که زندگی رو احساس کنم، با حرکاتت به مامان روحیه میدی، ممنون پرنسس من... ممنون عزیزم که با وجود اینکه مامان اینقدر این روزها سرش شلوغه و درگیر پایان نامه است، مامان رو درک می کنی، و آروم و بی سروصدا این روزها رو تحمل می کنی. هر وقت مامان دلش میگیره، با حس قشنگ زندگی ات، به مامان انرژی مثبت میدی و مامان یادش میاد که دیگه توی این دنیا تنها نیست، یک دختری هست که قراره سرشو بذاره روی پای مامان، تا مامان قصه سفیدبرفی و سیندرلا رو برایش تعریف کنه، تا مامان موهای سیاهشو نوازش کنه، روی سپیدشو ببوسه و هر وقت دلش برای بهشت تنگ شد، دخترشو بغل بکنه و بوی فرشته ها رو از وجود پاکش استشمام کنه!

کارهای مامان بدجوری بهم پیچ خورده، ازت میخوام با اون قلب کوچیکت برای مامان دعا کنی، دعا کنی تا اوضاعش بسامان بشه و بتونه بیشتر واسه شما وقت بذاره، برات سیسمونی بخره، کتاب بخونه، شعرهای قشنگ حفظ کنه، راستی یه چیز بهت بگم، مامان میخواد مثل قدیما دوباره شعر بگه، میخواد اولین شعرش هم برای شما بشه. میخواد آخرین باری که قبل تولد شما، وبلاگ را آپدیت کرد، بذاره توی وبلاگت. امیدوارم کلمه ها به مامان کمک کنند تا بهترین شعرها رو برای دختر گلم بگم.

و اما عکس این هفته:



امروز شما 19 هفته و 1 روزه هستی، توی هفته ی 20 ام، این هفته که تموم بشه یعنی من و شما نصف راهو اومدیم و از اونجا به بعد میفتیم توی سراشیبی! چقدر کار داریم که باید انجام بدیم، اتاق شما رو رنگ کنیم، استیکرهای رنگارنگ بخریم، تخت و کمد، لباس، اسباب بازی، کالسکه، روروئک، شیشه ی شیر و .... شما رو آماده کنیم! واییی یادم رفت بابا گفته برای شما تل و گل سر هم باید بخریم، آقای پدر امر فرموده اند که موهای دخترمو خرگوشی ببند... چشم، چشم، الساعه!

دخترم! این روزها مامان درگیر یه موضوع دیگه هم هست که دوست نداره اینجا بنویسه تا دل کوچک شما برنجه، ولی میدونی پرنسس من! توی این دنیا یه چیزی داریم به اسم عشق، عشق یعنی دوست داشتن زیاد، دوست داشتن یعنی اینکه دلت یه نفرو بخواد، وقتی کسی رو دوست داری، با بودن در کنارش احساس آرامش می کنی، یعنی از نبودش دلتنگ میشی، یعنی میخوای همیشه کنارت باشه... مثل احساس دوست داشتن من نسبت به شما! اما دخترم، گاهی اوقات ناخودآگاه آدم دلش میلرزه، میبینه بی دلیل عاشق یه نفر شده، عزیز دل مامان! انشالله بزرگ که شدی، خودت این موضوع رو میفهمی، آرزوی مامان اینه که شما عشقو تجربه کنی، اینکه معنی ناب دوست داشتنو درک کنی... اما دخترم این دنیا با تموم قشنگی هاش، کوهای بلند و آدم های مهربونش، گرگ هم داره عزیزم! نگران دلت ام، که یه موقع آقا گرگه نیاد و بره ی سفید منو ببره پی خودش، میخوام دختر من حبه انگور باشه، زرنگ و عاقل، گول آقا گرگه  رو نخوره....


خدایا، به دخترم این موهبت را عطا کن که عشق واقعی را در زندگی اش درک کنه، بهش عقل و درایت ببخش و دست رحمتتو از روی شونه هایش برندار، خدایا! میدانم که میدونی چقدر به تو نیازمندام، این دستها را خالی برنگردان...


دخترکم - 17 هفته و 3 روز

 

جنین 18 هفته

 

عزیزکم، پرنسس رویاهای من، دخترم!

خوشحالم که فرشته ای مثل تو رو در کنارم دارم، خوشحالم که عاشق تو ام، خوشحالم که میخوای با خنده هات، خونه ی عشقمونو گل افشان کنی، خوشحالم که دوباره به زندگی من امید بخشیدی...


این روزها دائم به تو فکر می کنم، به دستهای کوچک و لبخند قشنگت، به موهای مشکی ات که قراره برایت دم اسبی ببندم، صورت سپیدت که آرزومه بوسه بارونش کنم، دختر رحمت خداست، قدم این رحمت روی چشم من و بابا.


با کلی زحمت 2 شنبه شب از دکتر وقت برای سونوگرافی گرفتم، از بابا خواستم که کنارم باشه، باهمدیگه رفتیم بیمارستان، همون بیمارستانی که قراره شما در آینده ای نزدیک اونجا بدنیا بیای... ساعت 11 شب نوبتمون شد، اجازه ندادند که بابایی بیان داخل، و من و شما تنها رفتیم. حسابی بزرگ شده بودی مامان! اصلاً با دفعه ی قبل قابل مقایسه نبودی، آقای دکتر گفتند که همه چیز خوبه، وزن ات هم 196 گرم بود، بعد آقای دکتر گفتند که شما دختری، صدای قلبت رو هم دوباره شنیدم... دخترم! الان که این نوشته ها رو تایپ می کنم، چشام پر اشک شده، این اشک ها، اشک شوقه، اشک ریختنم بخاطر داشتن شماست.... از اتاق که اومدم بیرون، به بابایی گفتم: من بردم! آخه من می دونستم شما دختری! وقتی تنها می شدیم و با هم حرف می زدیم، گهگاهی ناخودآگاه بهت میگفتم دخترم.... دخترم!


موقع برگشتن، بابایی می گفت که دخترمو 20 سالگی عروس می کنم، داماد هم مثل پسرمه، اینجوری هم دختر دارم و هم پسر!


دیشب هم با مادرجونی رفتیم بازار و یه سری لباس خوشگل برای دخترم خریدم، زندایی الناز جون هم اولین هدیه را برای شما گرفته، دو تا گیره قرمز! تازه قراره برایت یه پیراهن قرمز هم بدوزه تا با این گیره ها، بپوشی.... اونوقت میشی پیراهن قرمزی!


به خاله هما هم که گفتم شما دختری، سریع بهم گفت که این دختر، عروس خودمه، جیگرمه، حق نداری بهش بگی بالای چشم اش ابرویه!!! به بابایی که گفتم، گفت به خاله هما بگو، دختر ما فعلاً قصد ازدواج نداره، می خواد ادامه تحصیل بده


مادرجون هم که امروز به عمه گفته بودند، شما دختری، عمه خیلی خوشحال شده بودند و گفته بودند کی براش نشون بیاریم؟! اینجوری که داری پیش میری، قبل تولد خاطرخواهات پشت در اتاق زایمان صف می بندند...


اما من دخترمو، میخوام بذارم روی چشمام، آخه یه دختر دارم شاه نداره، صورت داره ماه نداره....


خدای بزرگ، به دخترم قلبی بزرگ و چشمانی بینا برای دیدن زیبایی ها عطا کن!

هفته ی شانزدهم

عزیزکم،

خوشحال ام که بالاخره روزهای پر از استرس تموم شد، تقریباً 3 هفته است که حال شما بهتره... مامان سعی می کنه بیشتر کارها رو خودش انجام بده، اما نمی تونم طولانی مدت بایستم یا روی صندلی بشینم، شکم مامانی یه کم بزرگ شده، اما هنوز هم کسی باورش نمیشه که یه فرشته ی کوچولو اون تو خونه کرده... 


امروز هفته ی شانزدهم هم تموم میشه و شما وارد 17 هفتگی میشی، تهوع مامان کمتر شده، اما توی ماه قبل یک کیلو وزن کم کرده، تمامی اینها فدای یک تار موی عزیز من! راستش هیچ وقت فکر نمی کردم که کسی رو اینقدر دوست داشته باشم، اینقدر بتونم عاشق یک نفر باشم، دلم برای یک لحظه دیدنش پر بزنه... اما این اتفاق افتاد، من عاشق یک فرشته ی کوچولو شده ام، من به عشق یک عزیز روزهامو شب می کنم، یک نفر پیدا شده که تموم زندگی من شده، زندگی ای که فکر می کردم خالی خالیه، حالا منتظرم تا با خنده های تو پر بشه، حالا منتظرم با اولین لبخند تو رنگ سپیدی بگیره، منتظرتم عزیزکم!


این هفته یکی از بهترین صداهای عمرمو شنیدم، اون هم صدای قلب کوچولوی شما بود که تالاپ و تولوپ می کرد... میدونی شازده ی من! هرکسی یه قلب داره، اما من یه قلب بزرگتر دیگه هم دارم، اون تویی نفسم! تویی که برای زندگی ام به من امید میدی...


برای 20 تیر ماه، سونوگرافی دارم، تا جنسیت شازده کوچولوم مشخص بشه، دختر باشی یا پسر، اهمیتی نداره، سرت سلامت عزیزم!


این هم عکس این هفته ی شما، گاهی اوقات که دستمو روی شکمم میذارم، حرکاتت رو حس می کنم، بعد بهت میگم: دوباره عزیزم! دوباره که تکون می خوری دلم غش میره، عاشق اون لحظه ام که از در وارد شم و تو بدویی طرف مامان و خودتو پرت کنی توی بغلم، من هم در آغوشت بگیرم و غرق بوسه ات کنم ....



خدای بزرگ، من هیچ وقت از درگه ات دست خالی برنگشته ام، الان هم سلامتی شازده کوچولوم را از خودت میخوام. خدایا! لحظه ی سال تحویل دعا کردم که اگر لیاقتش رو دارم بهم فرزندی عطا کنی، الان که منو لایق دونستی، من و فرزندمو تنها نذار، بیش از پیش بهت نیاز دارم...

هفته ی پانزدهم

شاهزاده کوچولوی من! امروز آخرین روز از هفته ی پانزدهم شماست، 15 هفته است که من یه فرشته ی کوچولو رو توی شکمم دارم، الان قلب کوچک شما توی وجود من داره تالاپ و تولوپ می کنه، این ریتم قشنگشه که به من امید به زندگی میده. عزیزکم! احساس خیلی خوبی دارم از اینکه تو همراه منی، از اینکه یکی از وجود من، با منه و بعد خدا بهم از هرکسی نزدیکتره، یکی مثل من!  

 

روز جمعه، کلی مطلب توی وبلاگت تایپ کردم، اما نمی دونم چی شد که همه اش پاک شدند. واسه همین، امروز دوباره برایت می نویسم، می نویسم که عاشقتم، برای بوسیدن روی ماهت لحظه شماری می کنم و دنبال اون لحظه ای هستم که عطر بهشتو از وجودت استشمام کنم. آخه می دونی تا وقتی بدنیا بیای، روحت توی بهشته، دوست دارم این دنیا رو هم با همه تیرگیهاش برات بهشت کنم. دوست دارم کوچولوی من، از دنیا فقط زیبایی هاشو ببینه، از آدما فقط خوبی هاشو ببینه، دوست دارم دستهای کوچیکت فقط پاکی ها رو لمس کنه، من تمام تلاش خودمو میکنم، اینو بهت قول می دم، از اون قولهای مردونه، که هیچ وقت نباید بزنی زیرش، مامانی بهت قول میدم برای خوشبخت شدنت، برای لذت بردنت از این دنیا، هر کاری که می تونم انجام بدم! 


وسط نوشت: این خطوط را برای بار سوم تایپ می کنم عزیزکم، دو بار نوشتم اما هربار اینترنت دچار مشکل شد و پاک شد... در اولین روز هفته ی شانزدهم، خاطرات هفته ی پانزدهم را مرور می کنم.


این هفته همه به مامانی زنگ زدند و جویای احوال شما شدند. حتی خاله مهری هم از ونکوور زنگ زد و پرسید جیگر من چطوره؟! دیگه کم کم مامانی بشما داره حسادت می کنه، آخه نیم وجب قد و این همه خاطرخواه!!!


دلم می خواد یکی از دوستهای آینده ات رو بهت معرفی کنم، نینی خاله محجوبه، که 2 هفته از شما کوچیکتره! توی ذهنم شما دو تا (شما و نینی خاله) رو تصور می کنم که با هم بازی می کنید...

این هفته مامان سعی کرد بیشتر با شما صحبت کنه، حتی درددل هم کردم، برایت آهنگ گذاشتم، گاهی هم قرآن. از بابایی خواستم بیشتر توی خونه صحبت کنه تا شما با صدای بابایی هم آشنا بشی، دوست دارم وقتی اولین بار رفتی توی بغل بابایی با دستهای گرمت، انگشتهای بابایی رو لمس کنی، مطمئنم بابایی با دیدن چهره ی شما دلش غش میره، دوست دارم هوای بابایی رو حسابی داشته باشی، اگر پسر هستی، عصای دستش بشی و اگر دختر، بالش زیر سر... 

و اما عکس این هفته، این عکس متعلق به شماست، 10 سانتی متر قدته، یعنی کف دست مامان جا میشی. آی چقدر دوست دارم کف دستهاتو بذاری روی گونه های مامان و من  هم زل بزنم توی چشمهای معصومت.



خدایا، به فرزندم شعله ای از عشق خود هدیه کن که تا ابد آتش محبتت در دلش خاموش نگردد.