یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

تو آمدی

دختر گلم، امروز 20 روزه که حضور تو رو در کنارمون حس می کنم،20 روزه که تو رو در آغوش میگیرم و بوی بهشت را از وجودت استشمام میکنم، 20 روزه که زندگی من حال و هوای دیگه ای به خودش گرفته، 20 روزه که وجود بابایی از لذت وجود تو سرشاره، 20 روزه که دیدن صورت ماهت، منو به زندگی دلخوش میکنه...


دختر بابا!

جمعه شب با چه استرسی همراه بود، سوره ی انشقاق را خوندم، وبلاگتو آپدیت کردم و رفتم که بخوابم... اما مگر خواب به چشمام میومد، هر چند وقت نگاهی به بابایی می انداختم و میدیدم که اون هم بیداره، لبخندی بهم میزدیم و هرکدوم به دیگری میگفتیم که: بخواب دیگه! نمی دونم کی خوابمون برد، ولی ساعت از 2.5 گذشته بود... ساعت 5 صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدیم. وضو گرفتم و ایستادم به نماز، آخرین راز و نیازها با خدا...


مادر، پدر جون و زن دایی الناز ما رو تا بیمارستان همراهی کردند، سرراه دنبال مادرجون هم رفتیم. بیمارستان هم که رسیدیم ناهید جون همزمان با ما رسیدند، بابایی و ناهید جون رفتند سراغ کارهای پذیرش و من و بقیه رفتیم طبقه ی چهارم، بخش زنان و زایمان. فکر کنم 20 دقیقه ای طول کشید تا بابایی و ناهید جون هم به ما ملحق شدند... استرس و نگرانی توی چشمهای بابایی هویدا بود، حالا موقع اش بود که با بقیه خداحافظی کنم، مادر، پدر جون، مادر جون، الناز جون و دست آخر بابایی! آخرین لحظات دو نفره بودن....


ناهید جون، منو به یه خانمی معرفی کردند و پرونده ام رو دادن دستم، اون خانم هم ازم خواستن که گان بپوشم و آماده بشم... چند دقیقه بعد رفتیم توی یه اتاق بزرگ با 10-12 تا تخت، تمامی خانم هایی که منتظر عمل بودند، روی تخت دراز کشیده بودند، اول وزن کردم، 61 کیلو و 500 گرم! و بعد رفتم و روی تخت دراز کشیدم... یه خانمی اومد و فشار خونمو گرفت 12 روی 7. بعد ازم خون گرفتند برای آزمایش، ناهید جون هم لحظاتی بعد اومد در حالی که لباس اتاق عمل تنش بود، کنارم نشست، با خانم دکتر شیبانی تماس گرفتند و خانم دکتر گفتند که مریضشو آماده کنند. یه لباس حوله ای آوردن و تنم کردند و گفتند که برید اتاق عمل. با ناهید جون از بخش زنان خارج شدیم، مادر جون و بقیه رو از پشت شیشه دیدم و براشون دست تکون دادم و لبخند زدم، با آسانسور رفتیم طبقه ی سوم، یه راهرو بود با چند تا اتاق. همشون هم برچسب اتاق عمل خورده بودند، رفتیم توی یکی از اتاقها، من روی تخت دراز کشیدم، ناهید جون دستگاهی بهم وصل کرد و توضیح داد که این دستگاه ضربان قلب و میزان اکسیژن خونت را نشان میده. راستی خانم فیلمبردار هم از تمام این لحظه ها فیلم می گرفت و ازم میخواست لبخند بزنم... روی تخت که دراز کشیده بودم، اول برای سلامتی تو دعا کردم، بعد تمامی افرادی که دوستشون داشتم یکی یکی جلوی چشمم میومدند، برای تک تکشون دعا کردم و شهادتین گفتم.

خانم دکتر شیبانی هم اومدن و سلام و علیکی کردند و دوباره رفتند، چند لحظه بعد هم خانم دکتر بیهوشی اومدن، ناهید جون ایشونو بمن معرفی کردن، بعد یک آمپول و کمتر از 5 ثانیه از هوش رفتم! اینقدر سریع همه چیز تیره  تار شد که خودم هم فکرشو نمی کردم.


چشمهاموکه باز کردم، تصویر تیره و تاری از یک ساعت میدیم و صدای ناله چند نفر. بعد یه خانمی شما رو آورد و گذاشت روی سینه من و چند قطره بهت شیر داد، من تصویر مبهمی ازت دیدم و احساس درد می کردم، ساعت، زمان 9:15 را نشان می داد، اما من فقط درد داشتم، بعد چند نفر امدند و منو گذاشتن روی یه تخت دیگه و بعد آسانسور، من هیچی نمی دیدم، فقط صداها رو می شنیدم، منو آوردن توی اتاقم و گذاشتن روی تخت... اینو از صدای مادر جون و بقیه فهمیدم، اتاق 315! کم کم سعی کردم چشمامو باز کنم، بشدت تشنه بودم اما تا 24 ساعت نمی تونستم چیزی بخورم.

نیم ساعت بعد بهتر بودم، مادر جون با بخش نوزادان تماس گرفتند و خواستند که شما رو بیارن... دقایقی بعد تو، توی بغلم بودی و من یکی از بهترین لحظات زندگیمو تجربه می کردم...

چقدر زیبا بودی و دوست داشتنی، چقدر بدن کوچیکت توی بغلم آروم بود، چقدر من مادرانگی کردم، چقدر خوب بود اون روز!


دخترم، "دریا"، شنبه 91/9/11 ساعت 8:05 دقیقه صبح بدنیا اومد و رنگ و بوی تازه ای به زندگی من و همسرم بخشید. این هم عکس دخترم، 2 ساعت بعد تولد...



خدای بزرگ، بابت تک تک لحظاتی که در کنارم بودی ازت سپاسگزارم، امیدوارم بتونم قدردان نعمت بزرگی که بهم بخشیدی باشم.

شب آخر

دختر نازم!

امشب آخرین شبی ست که تو توی شکممی، از فردا صبح میای توی بغلم... تمام انتظارات در کمتر از 8 ساعت دیگه به پایان میرسه و من و تو برای اولین بار همدیگرو می بینیم. نمی دونم الان چه حسی دارم، خوشحالم که تونستم از عهده ی این 9 ماه بربیام و نهال زندگی من و بابایی رو به ثمر برسونم و ناراحتم که باید این احساس قشنگ را ترک کنم، احساسی که می دونم با حس زیباتری جایگزین میشه، حس در کنار تو بودن...


دریای من!

من و بابا امروز آخرین روز 2 نفره را در کنار هم گذروندیم و از فردا زندگی 3 نفرمونو با وجود تو آغاز می کنیم، زندگی که قطعاً شکل دیگه و رنگ و آهنگ دیگه ای خواهد داشت.


نازنینم!

امشب از تمامی افراد خانواده ی مامان فیلم گرفتم و خواستم احساسشونو بازگو کنند، چه جملات قشنگی که امشب برای نازنین دخترم شنیدم... چقدر آرزوهای خوب! چقدر امیدهای بزرگ!


دخترکم!

اگر فردا تو به دنیا اومدی و من چشمهامو برای همیشه بستم، بدون که مامان با تک تک سلولهای وجودش عاشقته، بدون که مامان فقط بدنبال لبخندهای تو بود و بس! همیشه بخند امید مامان!


خدایا!

هزاران بار شکرت! اگر یاری تو نبود، من این لحظه های زیبا رو تجربه نمی کردم، بارالها! سایه ی رحمتتو از زندگیمون برندار، یار و یاور دخترم باش و تنهاش نذار، دخترمو فقط و فقط به خودت می سپارم...


پایان هفته ی 39

دخترکم!

هفته ی 39 ام هم به پایان رسید... خدا رو هزاران بار شکر می کنم که مواظب شما بود و به من این توانایی را داد که بتونم توی این 9 ماه از امانتش محافظت کنم. 


تقریباً تمامی خانواده دست به دست هم دادن و مقدمات حضور شما را دارن آماده می کنند، مادر که دیگه سنگ تموم گذاشته و بعد خرید سیسمونی الان داره خونه رو آماده میکنه برای ورود شما، شما هم که با این تکونهای قشنگت حسابی براشون دلبری میکنی...


دریای من!

بابایی هم فردا میان تا این دو روز آخر کنار هم باشیم، مادرجون هم همراهشونن، زندایی الناز هم که حسابی کمک مادر میکنه و دایی و پدر جون هم که توی پوست خودشون نمی گنجند... این وسط، این جمع گرم خانوادگی فقط دختر منو کم داره!


مامانی توی هفته ی اخیر باز هم توپولی شده، امیدوارم که دخترم حسابی رشد کرده باشه، و سالم و قبراق بدنیا بیاد... فکرشو بکن دخملی! داریم به لحظات آخر میرسیم.


پرنسس من!

میخوام بابت صبور بودنت توی این 9 ماه ازت تشکر کنم، تو در تمام این مدت دختر خیلی خوبی بودی، خستگی های مامانو تحمل کردی، همیشه با تکونهایت به مامان روحیه دادی، حضورت وجود مامانو سرشار از عشق کرد، اومدنت بموقع بود، درست زمانیکه مامان به حضور عشق در زندگی اش نیاز داشت! کیف سنگین لپ تاپ، بیدارخوابی ها و ... را تحمل کردی و دم نزدی.... ممنونم، ممنونم، ممنونم!


نازنینم!

میخوام بهت بگم که در تمام مراحل زندگی می تونی روی مامان حساب کنی، تو عزیز دردانه ی مامان هستی، مامان دوست داره وقتی به چشمهای شما نگاه میکنه، چشمات از شادی بدرخشه، دوست داره شما ناب ترین و بهترین لحظه ها رو توی زندگیت تجربه کنی و مطمئن باش تمام تلاششو میکنه که شما درست و صحیح تربیت بشی، راه و چاه رو بشناسی، احترام گذاشتن و شیوه ی صحیح برخورد و رفتار را یادبگیری و ... اینها با من و باباعلی، پیمودن مسیر زندگی با تو! من و پدر ولی همیشه نگاهمون به دخترمونه و مطمئن باش هیچ وقت تنهایت نمیذاریم، هر وقت نیاز داشتی فقط لازمه بگی، من و پدر برای درآغوش کشیدنت و گرفتن دستهایت دریغ نمی کنیم!


خدای من! از اینکه منو لایق دونستی و لذت مادر بودن را بهم بخشیدی ازت ممنونم، از اینکه فرشته ی کوچکی را به من و علی هدیه کردی متشکرم، امیدوارم بتونیم شکر نعمتت رو بجای بیاریم.

10 روز دیگر

انتظار داره به پایان میرسه، دریای من! داریم به روزهای آخر نزدیک و نزدیک تر میشیم، داره این عشق به نتیجه میرسه، 10 روز... فقط 10 روز دیگر مونده تا من دخترکم را در آغوش بگیرم، 10 روز مونده که چشمم به چشمای قشنگش روشن بشه، 10 روز مونده تا من گونه های پرنسسم را ببوسم، 10 روز مونده دخترکم!


امروز صبح مطب خانم دکتر بودم و خانم شیبانی تاریخ دقیق سزارین را برام مشخص کردن، بخاطر اینکه وزن شما توی سونوی آخر کم بود، صلاح دونستن که شما تا حد امکان توی شکم مامان بمونی تا بیشتر وزن بگیری... واسه همین 11 آذر را تعیین کردن، یعنی 4 روز زودتر از زایمان طبیعی! با این حساب دخترم 91/9/11 بدنیا میاد. از مطب که اومدم سریع برای بابایی اس ام اس زدم، همین طور برای مادرجون، خاله نسرین، خاله بهار، عمه جونیا و خاله بهناز، دایی عادل، زن دایی الناز. در پاسخ هم کلی تبریک دریافت کردم، تبریک بابت ورود فرشته ای بنام "دریا" به زندگی من و بابایی!


از حالا برای دیدن چهره ی دخملم ثانیه شماری می کنم، برای استشمام بوی بهشت از وجود فرشته ی کوچیکم! روح و جسم مامان برای حضور شما، آماده ی آماده است نازنینم.


عزیزکم! چقدر دوست داشتم توی این روزها بابایی هم کنارمون بود و این لحظه های ناب را با هم تجربه می کردیم، ولی افسوس که من هر وقت به کسی احتیاج داشتم، اون موقع کنارم نبوده، اما من به دخترم قول میدم که همیشه کنارش بمونه، همیشه ی همیشه...


خدایا!

بابت تجربه ی این لحظات عاشقانه ی مادرانه ازت ممنونم، خدای بزرگ من! تنها امیدم این روزها تویی، دست رحمتت را از شانه های خسته ام برندار، به فرزندم، دلی به وسعت دریا، چشمهایی به آرامش آسمان، دستانی به گرمی خورشید و پاهایی به استواری کوه عطا کن.