یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

هفته ی چهاردهم

دیروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم باز شما شیشه شکستی! فاصله ی شیطونیهات داره هر هفته میشه! میدونم من باید بیشتر حواسم به شما باشه. عمه سلیمه از ایتالیا اومده و شب قبل تا 12 شب داشتیم صحبت می کردیم، من هم خسته بودم اما می دونستم عمه دوست داره صحبت کنه هیچی نگفتم، آخه خیلی حرف واسه گفتن داشت. اگر دراز می کشیدم، خوابم میبرد، مجبور شدم بنشینم و گوش بدم. اینجوری شد که شما دیروز اعتراض کردی شازده!


باز مامان مجبور شد کلاسهای دانشگاهشو تعطیل کنه، اگه بابایی بفهمه حال شما بد شده که پوست جفتمون کنده ست.


من و عمه سلیمه دیروز رفتیم دکتر، خدا رو شکر ضربان قلب شما نرمال بود، اما خانم دکتر اخطار جدی به مامان داده که باید استراحت کنه! الان هم مامان توی رخت خوابه و داره اینا رو واسه شما تایپ می کنه!


هفته ی پیش مامان کلی آزمایش داد، اول هفته با مادرجونی رفتیم سونوگرافی، خانم دکتر بهم گفتند که وضعیت شما عالیه! روز بعد رفتیم - یعنی من و شما - آزمایش غربالگری دادیم. پریروز یه آقای دکتری با من تماس گرفتند و گفتند که شما سالمی! گفتند نمونه ی خون شما یکی از بهترین نمونه هایی بوده که دستمون رسیده. تماس گرفتم تا خوشحالت کنم چون این خوشحالی از طریق شما به بیبی تون هم منتقل میشه! خلاصه اینکه کلی بهم انرژی مثبت دادند. من هم حسابی ازشون تشکر کردم که خبر سلامتی شازده کوچولوی منو بهم داده!

آخر هفته هم سایر آزمایشها رو دادم، که نتیجه اش هنوز آماده نیست. می دونی عزیزکم، بهترین نعمتی که خدای مهربون به بنده هایش میده نعمت سلامتیه، یعنی جسمت و در کنار اون روحت سالم باشه! من فکر می کنم خدا سلامتی رو به همه میده، این ما آدما هستیم که این نعمتو از خودمون دورش می کنیم، با گناه یا گاهی اوقات لقمه غیرحلال!

شازده کوچولو! لقمه ی حلال یعنی لقمه ای که برای مهیا کردنش زحمت کشیده باشی، عرق ریخته باشی! این لقمه برکت میاره به سفره ی آدم! دوست دارم یاد بگیری که برای بدست آوردن هر چیزی حتی کوچک و ناچیز باید زحمت بکشی! دوست دارم به تمامی آرزوهای قشنگت برسی اما بشرطی که قبلش مسیر رسیدن به اون آرزو رو با پاهای قوی ات طی کرده باشی! مامان بهترین ها و زیباترین ها رو برایت آرزو داره!

دلش میخواد چشمات فقط  زیبایی های دنیا رو ببینه، دلت فقط محبت به بقیه هدیه کنه و دست هایت آرامش دهنده باشه!

 خدایا! بمن  اینقدر توانایی بده که بتونم مفاهیم واقعی زیبایی، محبت و آرامش را به کودکم یاد بدم....   

و اما عکس این هفته! شما به روایت سونوگرافی، امروز هفته 14 ام را آغاز می کنی، خوشحالم که 3 ماه را به خوبی پشت سر گذاشتی. عکس زیر متعلق به شماست، البته خود خود شما که نه، یک فرشته ی آسمونی مثل شما!

 




خدای بزرگ، به فرزندم آرامش عطا کن، آرامشی که حضور تو را در قلبش منور سازد!


ترس!

سلام شازده کوچولوی من!

شما دلت برای مادرجونی تنگ شده بود؟ یا اینقدر شیطون شدی که شیشه میشکنی؟ یا میخوای پیش عمه ها و بابایی و مادربزرگ ابراز وجود کنی؟! همه می دونن شما هستی، همه شما رو دوست دارن، مثل مامانی عاشق شما اند!


این هفته همه نگران شما شدند، مادرجونی از مشهد اومدن پیش من که نذارن آب توی دل شما تکون بخوره، شیطون بلای مامان! مادربزرگ هم، بنده ی خدا، اینقدر ترسیده بودند که چشمهاشون پر اشک شده بود، بابایی هم که زهره اش آب شد، خلاصه که ظاهراً به بابایی رفتی، خوب بلدی مامان و بقیه رو بترسونی... بابایی هم گاهی اوقات پشت در قایم میشد و مامان یا عمه عصی رو میترسوند، شما کجا قایم شدی عزیزکم؟!


اما ماجرا از این قراره که 2 شنبه مامانی واسه دانشجویانش کلاس جبرانی گذاشته بود، صبح ساعت 7.5 بیدار شد، دوش گرفت، صبحانه خورد و صبحانه ی بابایی رو داد، بعد بابایی رفت بانک. من هم به خاله پردیس زنگ زدم که نهار بیاد پیش من و شما، که تنها نباشیم. خلاصه اینکه بابایی زنگ زد که واسه ضمانت وام سریع خودتو برسون بانک، من هم 10 دقیقه بعدش بانک بودم، مثل فشفشه از جایم پریدم که یه وقت نهار خاله پردیس دیر نشه. رفتم بانک و کارها رو انجام دادم و برگشتم خونه، سریع برنجو آبکش کردم. خاله پردیس که اومد، با هم نهار خوردیم و رفتیم دانشگاه.


ساعت 12 کلاس داشتم، تا 20 دقیقه به 2 درس تموم شد، اومدم بیرون، یه دفعه حس بدی بهم دست داد، مجبور شدم برم  WC، اومدم رفتم اتاق عمه مصی و زدم زیر گریه که وایییی نینی ام! عمه مصی هم بنده خدا همش میگفت: نگران نباش! بعد هم زنگ زدن زایشگاه و گفتند مامانی باید بره خونه و استراحت مطلق!


مامانی هم رفت خونه و بابایی که دید زود اومده ام، رنگش پرید که چی شده، من هم باز زدم زیر گریه... بابایی هم نگران، خلاصه اینکه عصر زنگ زدم به مادرجونی و موضوعو تعریف کردم، مادرجونی هم روز بعد صبح با پدر جونی اومدن خونه ی ما! دو نفری کلی کیف کردیما! مادرجونی 5 روز پیش من و شما موندند و بعد با همدیگه رفتیم مشهد.


راستی مامانی مجبور شد ورود شما را به آقای دکتر - استاد مامانی - اعلام کنه، تا یه کم همکاری کنن کارم زود تموم بشه، بعدش من و شما دو نفری بریم خوش بگذرونیم... حالا شما که بزرگ شدی، دانشجو شدی، خودت میفهمی این پایان نامه چقدر دردناکه عزیزکم!


دیروز هم باز مامان تدریس داشت، دیشب شما اعتراض خودتو دوباره اعلام فرمودی، ولی اینبار به بابایی هیچ چی نگفتم، آخه بنده خدا میترسه، نگران من و البته بیشتر شما!!! میشه. بابایی این روزا یه کم فشارشون بالاست و استرس براشون خوب نیست.


راستی شازده کوچولو، 4 شنبه گذشته با مادرجونی رفتیم پیش خانم  دکتر، مامانی اینقدر استرس داشت صداش می لرزید، تا اینکه خانم دکتر شما رو به مامان نشون داد و خیال مامان کمی راحت شد، آی من قربون اون کله گنده و قلب قلمبه ات بشم که تالاپ و تولوپ می کرد، قربونت بشم عزیزکم! 


بعد مامانی خوشحال اومد خونه و تا 2 روز بعد هروقت یاد شما میفتاد، ناخودآگاه لبخند میزد، بابایی هم میگفت: تو بیبی رو دیدی و من ندیدم!!! فعلاً 1-0 بنفع مامان.


حالا قراره شنبه مامان بره سونوگرافی ان تی، تا خیالش از بابت سلامتی شما راحت راحت بشه! به همه میگم من و نینی قراره شنبه بریم آتلیه از بیبی یه عکس پرتره بگیرن!


راستی خانم دکتر هفته ی پیش گفت شما 10 هفته و 1 روزه هستی، یعنی 1 هفته کمتر از اونچیزی که مامانی فکر می کرد، واسه همین فعلاً خودم هم دقیق نمی دونم، حالا احتمالاً شنبه مشخص میشه و میام اینجا می نویسم.


خدایا، این روزها مثل همیشه محتاج تو ام، مثل همیشه به تو نیاز دارم، مواظب شازده کوچولوی من باش! بیشتر بخاطر همسری که اینقدر عاشقانه اونو دوست داره، خدایا دست رحمت و سایه لطفتو از سر من و خانواده ام برندار....