یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

دختر 6 ماهه ی من

دریای من!

امروز به لطف خدا تو شش ماهت را تموم میکنی و وارد ماه هفتم میشی، وای که چقدر بزرگ شدی دخترم! بابت این 6 ماهی که کنارم بودی خدارو شکر میکنم... هرشب وقتی روی پاهام میخوابونمت موقع گذاشتن توی گهواره ات پیشونی ات را می بوسم و میگم خدایا بابت دریا ازت ممنونم ...


دخترکم!

توی پست قبلی از آزمایش و ورم چشمهات نوشته بودم، جواب آزمایشو گرفتیم و خدارو شکر مشکلی نبود، فقط کمی کمبود پروتئین داشتی. برای همین آقای دکتر گفتند که سریع غذای کمکی را شروع کنیم تا بتونیم بهت سوپ بدیم و اینجوری آب گوشت بخوری تا کمبودش جبران بشه. الان 4 هفته است که غذا میخوری، هفته ی اول فرنی، هفته ی دوم و سوم حریره بادوم و شیربرنج (زیاد از شیربرنج خوشت نیومد، یکبار بیشتر برایت درست نکردم، مثل خودمی!)، و دیروز هم برای اولین بار سوپ خوردی، البته بدون آب گوشت. میدونم به من و بابا هم که بری یه گوشت خور درجه ی یک میشی، آی میشه یه روز بیاد سه نفری بریم باغ و جوجه سیخ بکشیم، یا صبح یه روز سرد زمستونی بابایی رو بفرستیم کله پاچه بخره! اصلاً نگران پروتئین ات نیستم، مطمئنم بزودی کمبودش جبران میشه.


عسل مامان!

بعد از گرفتن جواب آزمایشات رفتیم مشهد و 2 هفته پیش مادرجون اینا موندیم، کلی به هردومون خوش گذشت، هرروز عصر با مادرجون میرفتی بیرون و تفریح میکردی.. یه شب قرار شد 3 نفری بریم بیرون؛ توی مجتمع تجاری میخواستم برای بابا هدیه روز پدر بخرم که یهو شیشه ی شیرت از دستم افتاد (تو داشتی توی بغل مامان شیر میخوردی)، چشمت روز بعد نبینه تا مادرجون رفت شیشه ات را بشوره، کل مجتمع را گذاشتی روی سرت، یعنی همه داشتن مارو نیگا میکردن، من هم از خجالت دنبال درب خروجی میگشتم! بعد از اینکه دوباره شیشه ات را بهت دادیم، قیافه ات اینجوری بود، و چند دقیقه بعدش هم توی ماشین خوابت برد. نکن این کارا رو، با آبرو و حیثیت من بازی نکن فسقلی!


نازنینم،

اوج فاجعه موقعی بود که وقتی بعد 2 هفته بابایی رو دیدی، نشناختی و زدی زیر گریه، تا بابایی بهت نزدیک میشد جیغ میزدی و خودتو میچسبوندی به من، خلاصه بعد از 1 ساعت بازی و استفاده از ترفندهای مختلف مجدداً دختر بابا شدی!


دریای من، بابایی چند روزه که برای امتحانات رفته تهران، من و تو تقریباً تنهاییم... بابایی امشب میگفت عکسمو به دریا نشون بده منو دوباره یادش نره!


اما کارهای این ماه شما: دخترم 2 روزه که با روروئکش اینور و اونور میره، البته فعلاً مستقیم و گاهی تصادفاً چند درجه ای به چپ یا راست، عاشق تصویر خودتی که توی در فر میبینی، کلی ذوق میکنی از دیدن خودت!، موقع بغل کاملاً خودتو به مامان میچسبونی و شروع میکنی به کشیدن موهای مامان یا خوردن شونه ام یا نقاشی با محتویات بزاقت! از بین خوردنی ها هیچ چیزو به اندازه ی نون بربری دوست نداری البته سیب هم خیلی دوست داری، وقتی سیب میخوری حاضری 7 خوان رستمو بگذرونی ولی سیب ات را از دست ندی، زن دایی الناز جونو خیلی دوست داری، خیلی زیاد! با خانمها بهتر از آقایون ارتباط برقرار میکنی، سینه خیز میری اما ترجیحا در حالتی که مامانی دراز بکشه و شما مامان نوردی کنی!، تماشای بیبی انیشتین را چند روزیه شروع کردی و من فهمیدم که از رنگ نارنجی خیلی خوشت میاد، عاشق شمردنی، وقتی توی آشپرخونه ام و شما گریه میکنی بهت میگم تا 30 بشمری اومدم بعد شروع میکنم به شمردن و شما کلی خوشت میاد و آروم میشی و گوش میکنی، ریموت کنترل تلویزیون یکی از گزینه های مورد علاقته، یه کیسه فریزر هم مهیج ترین اسباب بازی ات!


اما عکس های این ماه:


دریای بازیگوش و دوستش آوا (یه دختر آروم و دوست داشتنی)




دریا به مهمانی میرود:



دریا در حال بربری خوردن(مادرجون داشتن نون برش میزدن و شما اصرار داشتی که یه تکه برداری):



فدای قدو بالات بشه مامان:



پروردگارا! بمن کمک کن تا بتونم فرزندم را بدرستی تربیت کنم، کمکم کن که مادر خوبی باشم و از امانتی که بهم سپردی بخوبی مراقبت کنم، مثل همیشه دریا رو به خودت می سپارم!