-
هفته ی 38 ام
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1391 18:54
دختر نازنینم! روزهای آخریه که تو رو اینقدر نزدیک خودم حس میکنم، روزهای آخریه که از تکونهایت لذت میبرم. این روزها آخرین روزهای انتظاره، در آینده ای نزدیک تو بدنیا میای و من میتونم تو را در آغوش بگیرم، صورت ماهتو به صورت خودم بچسبونم و دستهایت را نوازش کنم. انتظار داره به پایان میرسه پرنسس مامان! این روزها، شکل های...
-
دلم شکست!
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1391 10:43
دختر گلم، چند روزیه که با خودم فکر می کنم که یه مطلب موندگار توی وبلاگت بنویسم، اگرچه که از ابتدا که نوشتن این وبلاگو شروع کردم، سعی کردم با دیدی متفاوت به مساله بارداری ام نگاه کنم، دوست داشتم طوری بنویسم که اگر تو بعد از سالها این مطالبو خوندی، بتونی با تک تک سلولهایت حس مادرانه ی منو درک کنی! دوست داشتم بجای قربون...
-
هفته ی 35 ام
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1391 19:37
دخترم! من و بابا این روزها حسابی منتظر اومدن شماییم، منتظر دیدن صورت ماه دخترم، لمس دستهایت و در آغوش کشیدن بدن نحیف ات... دلمون برای آمدنت پرپر میزنه، منتظریم بیای و خونه ی دلمونو روشن کنی، منتظریم بیای تا زندگی من و بابا رنگ تازه ای بخودش بگیره، تو چشم و چراغ خونه ی مایی، تو رحمتی برای من و بابا! نام تو، تنها کلمه...
-
ماه هشتم
سهشنبه 18 مهرماه سال 1391 21:04
پرنسس من! دختر عزیزم! همدم مامان! کم کم داریم به روزهای آخر نزدیک میشیم، دخترم حداکثر تا 2 ماه دیگه میاد بغلم... نمی دونی چقدر منتظر اون لحظه ام، خیلی وقتها با خودم خیالبافی می کنم، تو رو توی بغلم تصور می کنم، تو رو توی بغل بابا! در حالیکه فامیلی ات را روی پیشونی ات نوشته اند... تو رو توی لباسهایی که به مادرجون سفارش...
-
تو معنی لحظه های منی!
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 19:02
دخترکم! از صمیم قلب برایت آرزو می کنم که روزی مادر شوی، دوست دارم این لحظه های ناب را تو هم تجربه کنی، دوست دارم این عشق زیبا در دل تو هم لانه کند... تو معنی تمام لحظه های منی! تو را می پرستم فرشته ی کوچک خوشبختی من! این روزهای سیاه و سفید تنها با حضور توست که رنگ می گیرند، تنها امید آمدن توست که مرا به آینده های...
-
هفته ی 26 - پایان ماه ششم
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1391 20:06
دختر خوبم، الان که این یادداشت را برایت می نویسم، دارن اذون میگن، صدایی که شنیدنش، سبب میشه، قلب آدم به لرزش دربیاد، صدایی که از آسمون میاد، میدونم که تو هم این صدا رو شنیدی و مثل من آرامش گرفتی... توی این لحظات باز هم مثل همیشه از خدای بزرگ، فقط و فقط سلامتی ات را می خوام، عزیزکم! فردا میشه یک هفته که باز اومدیم خونه...
-
هفته ی 25
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 20:29
دخترکم، دوست نداشتم توی این وبلاگ برایت از تنهایی بنویسم، بنویسم که مامان چقدر بوجود کسی مثل تو نیاز داره! دوست داشتم اینجا فقط برایت از قشنگی های زندگی بگم... ولی افسوس که باید امشب بهت بگم که یه جاهایی، یه وقتهایی توی زندگی آدم کم میاره... باید اینو بهت بگم که ورود تو به زندگی من، حال و هوای تازه ای بخشیده، می دونم...
-
هفته ی 23 ام
سهشنبه 24 مردادماه سال 1391 10:30
دختر خوب من! مامان داره هرروز بیشتر از روز قبل عاشقت میشه، انتظار میکشه و صبر میکنه تا موقع اش برسه و تن لطیف دخترمو توی بغل بگیره... زل بزنه توی چشات، دست بکشه روی گونه هات، لبهای سرخت رو ببوسه و دستهای کوچیکتو بذاره روی گونه هاش! دلم می خواد هرچی زودتر اون روز بیاد تا تو رو بدن بغل من و بعد 3 نفری باتفاق بابایی...
-
هفته ی 22ام
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 08:23
دختر گل مامان، امشب قراره من و شما با هم بریم یه جایی که تا حالا نرفتیم، میخوام دخترمو ببرم مجلس خواستگاری! قراره برای دخترعمه ی مامان خواستگار بیاد و عمه مامان هم به مادرجون زنگ زدند که شما هم تشریف بیارید، و چون من و شما خونه تنهاییم و معلوم نیست که مادرجون کی برمی گردن، میخوان من و شما رو هم با خودشون ببرن! راستش...
-
نیمه راه
سهشنبه 3 مردادماه سال 1391 20:39
دخترم! هفته ی 20 ام هم به خوبی به پایان رسید و من و تو تا حالا نصف راهو اومدیم، ممنونم از اینکه همراه خوبی برای من بودی، ممنونم از اینکه پله بالا رفتن ها، استرس های مامان، کیف سنگین لپ تاپ، رفت و آمدها، بیدارخوابی ها و ... رو تحمل کردی و آخ نگفتی! ساعت ها پشت سیستم نشستم و تو همین جا توی بغل من آروم نشستی و فقط نگاه...
-
حس زندگی
سهشنبه 27 تیرماه سال 1391 12:33
دختر گلم، یکشنبه سالگرد ازدواج مامان و بابا بود، شنبه شب بعد 2 هفته اومدیم خونه ی خودمون، توی این دو هفته حسابی مادرجونو اذیت کردیم، اما فرصتی شد برای اینکه مامان بتونه یه کم کارهای پایان نامه اش را جلو بندازه، انشالله بزودی مامان پروپوزالشو دفاع می کنه و میره سراغ فاز بعدی کار. شنبه شب، شما صدای بابا رو که شنیده...
-
دخترکم - 17 هفته و 3 روز
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 20:54
عزیزکم، پرنسس رویاهای من، دخترم! خوشحالم که فرشته ای مثل تو رو در کنارم دارم، خوشحالم که عاشق تو ام، خوشحالم که میخوای با خنده هات، خونه ی عشقمونو گل افشان کنی، خوشحالم که دوباره به زندگی من امید بخشیدی... این روزها دائم به تو فکر می کنم، به دستهای کوچک و لبخند قشنگت، به موهای مشکی ات که قراره برایت دم اسبی ببندم،...
-
هفته ی شانزدهم
سهشنبه 6 تیرماه سال 1391 12:19
عزیزکم، خوشحال ام که بالاخره روزهای پر از استرس تموم شد، تقریباً 3 هفته است که حال شما بهتره... مامان سعی می کنه بیشتر کارها رو خودش انجام بده، اما نمی تونم طولانی مدت بایستم یا روی صندلی بشینم، شکم مامانی یه کم بزرگ شده، اما هنوز هم کسی باورش نمیشه که یه فرشته ی کوچولو اون تو خونه کرده... امروز هفته ی شانزدهم هم تموم...
-
هفته ی پانزدهم
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 00:39
شاهزاده کوچولوی من! امروز آخرین روز از هفته ی پانزدهم شماست، 15 هفته است که من یه فرشته ی کوچولو رو توی شکمم دارم، الان قلب کوچک شما توی وجود من داره تالاپ و تولوپ می کنه، این ریتم قشنگشه که به من امید به زندگی میده. عزیزکم! احساس خیلی خوبی دارم از اینکه تو همراه منی، از اینکه یکی از وجود من، با منه و بعد خدا بهم از...
-
هفته ی چهاردهم
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1391 09:52
دیروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم باز شما شیشه شکستی! فاصله ی شیطونیهات داره هر هفته میشه! میدونم من باید بیشتر حواسم به شما باشه. عمه سلیمه از ایتالیا اومده و شب قبل تا 12 شب داشتیم صحبت می کردیم، من هم خسته بودم اما می دونستم عمه دوست داره صحبت کنه هیچی نگفتم، آخه خیلی حرف واسه گفتن داشت. اگر دراز می کشیدم، خوابم...
-
ترس!
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1391 18:49
سلام شازده کوچولوی من! شما دلت برای مادرجونی تنگ شده بود؟ یا اینقدر شیطون شدی که شیشه میشکنی؟ یا میخوای پیش عمه ها و بابایی و مادربزرگ ابراز وجود کنی؟! همه می دونن شما هستی، همه شما رو دوست دارن، مثل مامانی عاشق شما اند! این هفته همه نگران شما شدند، مادرجونی از مشهد اومدن پیش من که نذارن آب توی دل شما تکون بخوره،...
-
هفته یازدهم
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1391 19:27
عزیزکم، همه رفتند و من و شما تنها موندم، بابایی رفته تهران، مادرجون هم که اینجا بودن، برگشتند خونه شون. اولش فکر کردم تنهام، بعد یادم اومد که نه دیگه تنها نیستم، آخه شما همیشه با منی! این هفته، هفته ی سختی بود، می دونم چهارشنبه خیلی اذیت شدی، مامانی یه لحظه همظفرصت نکرد، حتی یواشکی حالتو بپرسه، اما کم کم داره سرم خلوت...
-
هفته ی دهم
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1391 19:29
عزیزکم، الان دارم این آهنگو گوش میدم و چشمام پراشک شده، فقط خودم و خدا میدونیم که من چقدر شما رو دوست دارم، چقدر عاشقتم! می دونی اینقدر دوستت دارم که همش چشم به راه اون لحظه ای هستم که شما را برای اولین بار میدن بغلم، یا وقتی که قراره برای اولین بار صدای قلب کوچیکت را بشنوم، با وقتی که قراره بدن نحیفتو با سونوگرافی...
-
ماه سوم - هفته نهم
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1391 19:53
شاهزاده خانم قصه های مادر / شازده پسر مامان این ها اسمیه که من توی این هفته بارها بارها تو رو صدا کردم... امروز ظهر که ظرف میشستم کلی باهات درددل کردم، گفتم که مامان یه دختر سالم میخواهد، مودب و مهربون، با موهای مشکی و صورت سپید... یا یه آقاپسر سالم و مرد مثل پدرش! یه شازده پسر که جای خالی ای که بابایی همیشه ازش صحبت...
-
هفته هشتم
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1391 20:12
عزیز دل مامان! هفت هفته ات هم بسلامت تموم شد و رفتی توی هفته هشتم! الهی مامان قربون دستهای کوچکت بره که قراره بعداً توی دستهای مامان باشه! نوک تک تک انگشتهاتو بوسه می زنم، فرشته ی کوچک من! من دارم روز به روز بیشتر عاشقت میشم، عزیزکم! من دارم همش میشم تو! بهت که فکر می کنم دلم غش میره مامانی! 1 شنبه این هفته حالم خوب...
-
هفته ی هفتم
پنجشنبه 24 فروردینماه سال 1391 12:29
عزیزکم، می دونم که این هفته حسابی خسته شدی، مامان هم خسته است، فقط 4 هفته ی دیگه مونده، اونوقت می تونیم هر دو مون استراحت کنیم. الان من هفته هفتم بارداری ام و شما احتمالاً 5 هفته ای! قراره دوشنبه آینده برم پیش متخصص، نمی دونم ولی یک کم استرس دارم... دوست دارم صدای قلبتو بشنوم، قلب من! واسه پدر هم رکورد میکنم تا اون هم...
-
دلبسته
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1391 22:16
نمی دونم عزیزکم، شاید خنده دار بنظر برسه، اما شدیداً در همین یک هفته وابسته ات شده ام، بارها با تو صحبت کرده ام، نوازش ات کرده ام، بهت لبخند زدم و... امروز ظهر که خوابیده بودم، تو رو بصورت یک پسر بچه ی 2 ساله ای دیدم که با هیجان و اشتیاق اینور و آنور می دوید، گاهی اوقات هم ناخودآگاه تو رو دخترم صدا می زنم، دخترم یا...
-
هفته ی ششم
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1391 22:45
دیروز 5 هفته ات تمام شد، عزیز دل مامان! و رفتی توی هفته 6 ام... مادربزرگ دیروز صبح اس ام اس زده که قربون نوه ی گلم بشم. بی تابت هستم عزیزکم، دوستت دارم فرزندم و دلم به حالت میسوزد که توی اون تاریکی فقط امیدت خداست و من!!! نگرانم عزیزم، نگرانم که نتونم ازت خوب نگهداری کنم، نگرانم که ... تا هفته پیش خودم به دنبال...
-
هوالحق
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1391 21:25
تو آمدی! من که هنوز باورم نمی شود... یعنی تو اینجایی، بعد از خدا نزدیکتر از هرکس و هرچیز دیگری به من؟! 15 فروردین است، ساعت 11.5 آزمایش دادم، چهارشنبه گذشته هم آزمایش داده بودم، ولی بتای خون پایین بود، دیشب با پدر (همسرم را می گویم) صحبت کردیم، قرار شد که بروم آزمایشگاه تا از این بلاتکلیفی دربیایم. ساعت 1 ظهر در...