یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

ترس!

سلام شازده کوچولوی من!

شما دلت برای مادرجونی تنگ شده بود؟ یا اینقدر شیطون شدی که شیشه میشکنی؟ یا میخوای پیش عمه ها و بابایی و مادربزرگ ابراز وجود کنی؟! همه می دونن شما هستی، همه شما رو دوست دارن، مثل مامانی عاشق شما اند!


این هفته همه نگران شما شدند، مادرجونی از مشهد اومدن پیش من که نذارن آب توی دل شما تکون بخوره، شیطون بلای مامان! مادربزرگ هم، بنده ی خدا، اینقدر ترسیده بودند که چشمهاشون پر اشک شده بود، بابایی هم که زهره اش آب شد، خلاصه که ظاهراً به بابایی رفتی، خوب بلدی مامان و بقیه رو بترسونی... بابایی هم گاهی اوقات پشت در قایم میشد و مامان یا عمه عصی رو میترسوند، شما کجا قایم شدی عزیزکم؟!


اما ماجرا از این قراره که 2 شنبه مامانی واسه دانشجویانش کلاس جبرانی گذاشته بود، صبح ساعت 7.5 بیدار شد، دوش گرفت، صبحانه خورد و صبحانه ی بابایی رو داد، بعد بابایی رفت بانک. من هم به خاله پردیس زنگ زدم که نهار بیاد پیش من و شما، که تنها نباشیم. خلاصه اینکه بابایی زنگ زد که واسه ضمانت وام سریع خودتو برسون بانک، من هم 10 دقیقه بعدش بانک بودم، مثل فشفشه از جایم پریدم که یه وقت نهار خاله پردیس دیر نشه. رفتم بانک و کارها رو انجام دادم و برگشتم خونه، سریع برنجو آبکش کردم. خاله پردیس که اومد، با هم نهار خوردیم و رفتیم دانشگاه.


ساعت 12 کلاس داشتم، تا 20 دقیقه به 2 درس تموم شد، اومدم بیرون، یه دفعه حس بدی بهم دست داد، مجبور شدم برم  WC، اومدم رفتم اتاق عمه مصی و زدم زیر گریه که وایییی نینی ام! عمه مصی هم بنده خدا همش میگفت: نگران نباش! بعد هم زنگ زدن زایشگاه و گفتند مامانی باید بره خونه و استراحت مطلق!


مامانی هم رفت خونه و بابایی که دید زود اومده ام، رنگش پرید که چی شده، من هم باز زدم زیر گریه... بابایی هم نگران، خلاصه اینکه عصر زنگ زدم به مادرجونی و موضوعو تعریف کردم، مادرجونی هم روز بعد صبح با پدر جونی اومدن خونه ی ما! دو نفری کلی کیف کردیما! مادرجونی 5 روز پیش من و شما موندند و بعد با همدیگه رفتیم مشهد.


راستی مامانی مجبور شد ورود شما را به آقای دکتر - استاد مامانی - اعلام کنه، تا یه کم همکاری کنن کارم زود تموم بشه، بعدش من و شما دو نفری بریم خوش بگذرونیم... حالا شما که بزرگ شدی، دانشجو شدی، خودت میفهمی این پایان نامه چقدر دردناکه عزیزکم!


دیروز هم باز مامان تدریس داشت، دیشب شما اعتراض خودتو دوباره اعلام فرمودی، ولی اینبار به بابایی هیچ چی نگفتم، آخه بنده خدا میترسه، نگران من و البته بیشتر شما!!! میشه. بابایی این روزا یه کم فشارشون بالاست و استرس براشون خوب نیست.


راستی شازده کوچولو، 4 شنبه گذشته با مادرجونی رفتیم پیش خانم  دکتر، مامانی اینقدر استرس داشت صداش می لرزید، تا اینکه خانم دکتر شما رو به مامان نشون داد و خیال مامان کمی راحت شد، آی من قربون اون کله گنده و قلب قلمبه ات بشم که تالاپ و تولوپ می کرد، قربونت بشم عزیزکم! 


بعد مامانی خوشحال اومد خونه و تا 2 روز بعد هروقت یاد شما میفتاد، ناخودآگاه لبخند میزد، بابایی هم میگفت: تو بیبی رو دیدی و من ندیدم!!! فعلاً 1-0 بنفع مامان.


حالا قراره شنبه مامان بره سونوگرافی ان تی، تا خیالش از بابت سلامتی شما راحت راحت بشه! به همه میگم من و نینی قراره شنبه بریم آتلیه از بیبی یه عکس پرتره بگیرن!


راستی خانم دکتر هفته ی پیش گفت شما 10 هفته و 1 روزه هستی، یعنی 1 هفته کمتر از اونچیزی که مامانی فکر می کرد، واسه همین فعلاً خودم هم دقیق نمی دونم، حالا احتمالاً شنبه مشخص میشه و میام اینجا می نویسم.


خدایا، این روزها مثل همیشه محتاج تو ام، مثل همیشه به تو نیاز دارم، مواظب شازده کوچولوی من باش! بیشتر بخاطر همسری که اینقدر عاشقانه اونو دوست داره، خدایا دست رحمت و سایه لطفتو از سر من و خانواده ام برندار.... 


هفته یازدهم

عزیزکم، 

همه رفتند و من و شما تنها موندم، بابایی رفته تهران، مادرجون هم که اینجا بودن، برگشتند خونه شون. اولش فکر کردم تنهام، بعد یادم اومد که نه دیگه تنها نیستم، آخه شما همیشه با منی! 

  این هفته، هفته ی سختی بود، می دونم چهارشنبه خیلی اذیت شدی، مامانی یه لحظه همظفرصت نکرد، حتی یواشکی حالتو بپرسه، اما کم کم داره سرم خلوت میشه، این هفته که تموم بشه، از هفته ی بعد میتونیم بیشتر باهم باشیم عزیزم!  

بابایی به هوای کنکور رفته تهران، اما کنارش یه مسافرت کوچیک هم جور کرده، من هم حسابی دلم گرفته، دلم مسافرت می خواست، ولی خب بخاطر کلاسها مجبور شدم خونه بمونم. انشالله سال دیگه این موقع 3 نفری میریم سفر، من اردیبهشت ماه را خیلی دوست دارم، اگر با سفر همراه بشه که عالی میشه... 

 

و اما عکس این هفته ی شما!  

 

  

الان شما اندازه ی یک انجیر هستی! مامان همش دلش میخواد برای شما خرید کنه، اما نمی دونه چی بخره! آخه نمی دونه شما دختری یا پسر...  

 اسکولیوز مامان دوباره عود کرده، مامان پشتش درد می کنه، خیلی نگرانه، مهره های پشتش تیر میکشن و دوست داره همش دراز بکشه، آخه نگران حال شماست، نمی خواد بخودش فشار بیاره که یه موقع اذیت بشی، وگرنه می دونه باید بره شنا یا بارفیکس... انشالله بعد از 4 ماهگی میریم شنا تا دردهای مامانی کمتر بشه!  

دیروز توی اینترنت خوندم این بیماری ارثیه، خیلی نگران شما شدم، حواسم هست که حتماً شما رو بموقع ببرم دکتر تا خدای ناکرده مثل مامانی اذیت نشی گلم! 

 شما همش دوست داری مامانی چیزهای سرد بخوره، همش میوه دلت میخواد، مامان یه پارچ  آب گذاشته روی اپن، روزی دو پارچ آب می خوره، باز هم تشنه میشه، ظاهراً اونجا گرمت شده عزیزم! 

 

عزیزکم، 

فردا روز مادره، من امسال مادرم عزیزم، امروز داشتم فکر می کردم که من شما رو چقدر دوست دارم، حتماً مادر جون هم منو اینقدر دوست دارن، من چقدر خوشبختم که مادر دارم و مادر هم هستم! امیدوارم خدا سایه مادرجونو هیچ وقت از سرمون کم نکنه، حالا خودت که بدنیا بیای میبینی چقدر خوش شانسی که مادر جون به این مهربونی داری. 

 

خدایا! من و خانواده ام را در زیر سایه سار رحمتت قرار بده.

هفته ی دهم

عزیزکم، 

الان دارم این آهنگو گوش میدم و چشمام پراشک شده، فقط خودم و خدا میدونیم که من چقدر شما رو دوست دارم، چقدر عاشقتم! 

 می دونی اینقدر دوستت دارم که همش چشم به راه اون لحظه ای هستم که شما را برای اولین بار میدن بغلم، یا وقتی که قراره برای اولین بار صدای قلب کوچیکت را بشنوم، با وقتی که قراره بدن نحیفتو با سونوگرافی ببینم. میدونی مامانی، توی این دنیا یه چیزی داریم به اسم انتظار.... بعضی موقع ها انتظار چیز خوبی نیست، ولی بعضی اوقات انتظار خیلی میتونه شیرین باشه، مثل الان! که من منتظر شما ام، منتظرم که توی آغوشم بگیرمت و سر کوچیکتو بچسبونم به قفسه ی سینه ام .... ساکت و آروم و فقط به صدای نفس هایت گوش کنم... من منتظرتم عزیزکم! نمی خوام زود بیای، می خوام بموقع بیای و سالم و سرحال...  

 

چند شب پیش با بابایی صحبت می کردیم، راجع به اینکه شما دختری یا پسر! من میگفتم شما دختری، بابایی میگفت نه شما پسری! آخه میدونی من هفته ی پیش برای اولین بار هوس لواشک کردم، مادرجونی میگن که لواشک ویار دختره! این هفته هم هوس زیتون شور کرده بودم، نمی تونستم چشممو از شیشه ی زیتون بردارم!!! بابایی میگه اصلاً نمی تونم باور کنم که بچه ام دختر باشه، نمی دونم چرا همش توی ذهنیتم پسره! حالا تا چند هفته ی دیگه معلوم میشه که من درست حدس زدم یا بابایی! ولی مهم اینه که تو هستی، یکبار توی دنیا قوانین برعکس شد و 3=1+1!!! 

  

 

بله، بله این شمایید! کوچولوی من شکم مامانی یه کم بزرگ شده، الان توی شلوارهای قدیمش اذیته، خب دیگه شما ظاهراً بزرگ شدی عزیزم، این هفته خیلی رفلاکس داشتم، اینا نشونه ی خوبیه، قربون قد و بالات برم.

 

 

اما امان از این پایان نامه، باید مامانی تمومش کنه چون استادش شهریور داره میره فرصت مطالعاتی و اگر مامانی تا آخر مرداد دفاع نکنه، باید بهار 92 دو نفری با هم بریم دفاع! فکرشو بکن شما توی بغل من!  یه کم دندون روی جیگر بذاریم، تموم شده، اون وقت میتونیم با خیال راحت بریم خرید، خرید برای شما، آخر مادر جونی میخواد برایت سیسمونی بخره شازده!

 

  خدایا، به فرزند قلبی سرشار از عشق، محبت و مهربانی عطا کن!

ماه سوم - هفته نهم

شاهزاده خانم قصه های مادر / شازده پسر مامان 

این ها اسمیه که من توی این هفته بارها بارها تو رو صدا کردم...  

امروز ظهر که ظرف میشستم کلی باهات درددل کردم، گفتم که مامان یه دختر سالم میخواهد، مودب و مهربون، با موهای مشکی و صورت سپید... یا یه آقاپسر سالم و مرد مثل پدرش! یه شازده پسر که جای خالی ای که بابایی همیشه ازش صحبت میکنه رو پر کنه! یکی که دوشا دوش پدرش باشه... گفتم خدایا تو یه بچه ی سالم به من بده، من قول میدم از جون و دل برایش مایه بذارم، قول میدم که باعث افتخار بابایی بشه.... 

 

میدونم عزیزکم، همه ی  این حرفا رو شنیدی، مامان فقط نگران سلامتی تویه، مامان از خدا یه نینی سالم می خواد، یه بچه سالم و سر به راه. 

 

دخترکم! 

مامان کلی برنامه ها برایت داره، دوست داره همیشه نگاهت به آینده های روشن باشه، به افق های دور دست، نگران مسیر نباش، بعد خدا این مامان است که کنارته!  

 

2 ماه به سلامتی و خوشی تموم شد و الان شما 2امین روز از ماه سوم را شروع کردی... هفته ی پیش عمه گلی و عصی و زن عمو هم از موضوع مطلع شدند و کلی خوشحال که خدا تو رو به ما داده، عمه گلی خیلی منتظرت بود، عزیزم ! 

 

 

 

 

 

این هم عکس شما در هفته ی نهم! الان شما اندازه ی یه حبه ی انگور هستید، شنگول باشی حبه ی  انگورم!  

به خاله بهناز جونی هم گفتم که شما اومدی، خیلی خوشحال شد! بعدش زهرا خانم باهام صحبت کردند و کلی تبریک گفتند، ازم خواست هرچی هوس کردم، بگم تا برام درست کنه (چقدر مهربون!)، من هم گفتم این نینی من، میدونه مامانش توی غربته هیچی هوس نمی کنه! قربون نینی باهوش و با ملاحظه ام بشم... 

ولی خب دیروز یه کم واسه مامانی عرض اندام کردی، عزیزکم! مامان سرصبح حالش بد شد و بعد هم سردرد تا ظهر! خب اینا درد راه بهشته دیگه.... میدونم که وقتی میخوای بری به دیدن فرشته (منظورم شمایی)، وقتی قراره بهشت بیاد کنارت، باید رنج راهو هم تحمل کنی... تو فقط سالم باش، هرچقدر خواستی عرض اندام کن، مامانو قلقلک بده، با معده ی مامانی بکس بازی کن، ولی فقط باش! فقط سالم باش!  

 

خدایا! به فرزند من نگاهی پاک و قلبی صاف و زلال عطا کن! 

 

هفته هشتم

عزیز دل مامان! هفت هفته ات هم بسلامت تموم شد و رفتی توی هفته هشتم!

 الهی مامان قربون دستهای کوچکت بره که قراره بعداً توی دستهای مامان باشه! نوک تک تک انگشتهاتو بوسه می زنم، فرشته ی کوچک من!

من دارم روز به روز بیشتر عاشقت میشم، عزیزکم! من دارم همش میشم تو! بهت که فکر می کنم دلم غش میره مامانی!


1 شنبه این هفته حالم خوب نبود؛ باید میرفتم مشهد، پیش خانم دکتر، تا ببینه حال شما چطوره! از سرکار که اومدم گفتم استراحت کنم بعد راه بیفتم، ولی چون حالم خوب نبود، نتونستم بخوابم. توی راه که بودم مادر جون زنگ زدند که زود بیا که همه خاله ها اینجان! خاله مهری هم زنگ زد که اگر خودتو دیر برسونی من خودم به همه میگم که مامانی شما نینی داره!

خلاصه اینکه ساعت 8 و نیم رسیدم خونه ی مادر جون، خاله مهری سریع منو کشید توی اتاق  گفت من دیگه طاقت ندارم، باید بگم! بعد منو برد توی هال، دستمو برد بالا و گفت یه خبر  خوب دارم! خاله صدیق هم سریع گفت نینی؟! خاله مهری هم گفت: بله این خانم حامله است! همه اومدند مامانیو بوس کردن و بهش تبریک گفتند، به مادرجونی هم تبریک گفتند که مادر بزرگ شده...

این وسط مونده عمه گلی و عصی که خبر ندارند، اگر بابایی بفهمه که موضوع اینور لو رفته که کله هر دومونو کنده ست 


خاله مهری همش میگه اگه نینی ات دختر شد، اسمشو بذار یاسمین! اگر یاسمین بشی اسم و فامیلت خیلی با هم هماهنگ میشن عزیزکم! اما مادر جون میگه بذارید کیمیا! بابا هم که سر حرف خودش، که اگر بچه ام پسر شد، اسمشو میذارم کارن!

کارن، کیمیا و یاسمین جون، و یا هر اسم دیگه، مامان عاشق تویه! عاشق!  حالا وقتی بزرگ شدی، وقتی نگاهت لرزید، می فهمی عاشق شدن یعنی چی عزیزم! میفهمی عشق یعنی هر لحظه و هر ثانیه یک صدا توی گوش ات، اسم عشق ات رو زمزمه کنه! 


2 شنبه شب که مشهد موندم، بابایی کلی بیقرارت بود، اس ام اس زد که جوجو ام چطوره؟ فکر کن بابایی که اگر شخص دیگه ای اینکارو می کرد، می گفت چقدر لوس! حالا خودش...



این عکس بالایی، احتمالاً متعلق به شماست! پاهات این هفته بزرگتر شدند عزیزم، همون پاهایی که قراره تاتی تاتی کنند و بعد تو خودتو پرت کنی توی بغل مامان! همون پاهایی که قراره تو رو از نردبون زندگی ببره بالا! من پایین می مونم، نردبونو محکم می گیرم، با هر نگاهم، مواظبم که یه موقع پاتو روی پله های نردبون کج نذاری، تا خدایی نکرده سقوط کنی! اگر هم سقوط کردی مامان اون پایین نشسته، چین چین های دامنشو باز می کنه تا تو بیفتی توی دامنش!!! آخر تو تمام زندگی مادر هستی، عزیزکم


خدایا به فرزند من عشق، گامهای استوار و نگاهی به دور دستهای روشن عطا کن!