یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

دخترکم - 17 هفته و 3 روز

 

جنین 18 هفته

 

عزیزکم، پرنسس رویاهای من، دخترم!

خوشحالم که فرشته ای مثل تو رو در کنارم دارم، خوشحالم که عاشق تو ام، خوشحالم که میخوای با خنده هات، خونه ی عشقمونو گل افشان کنی، خوشحالم که دوباره به زندگی من امید بخشیدی...


این روزها دائم به تو فکر می کنم، به دستهای کوچک و لبخند قشنگت، به موهای مشکی ات که قراره برایت دم اسبی ببندم، صورت سپیدت که آرزومه بوسه بارونش کنم، دختر رحمت خداست، قدم این رحمت روی چشم من و بابا.


با کلی زحمت 2 شنبه شب از دکتر وقت برای سونوگرافی گرفتم، از بابا خواستم که کنارم باشه، باهمدیگه رفتیم بیمارستان، همون بیمارستانی که قراره شما در آینده ای نزدیک اونجا بدنیا بیای... ساعت 11 شب نوبتمون شد، اجازه ندادند که بابایی بیان داخل، و من و شما تنها رفتیم. حسابی بزرگ شده بودی مامان! اصلاً با دفعه ی قبل قابل مقایسه نبودی، آقای دکتر گفتند که همه چیز خوبه، وزن ات هم 196 گرم بود، بعد آقای دکتر گفتند که شما دختری، صدای قلبت رو هم دوباره شنیدم... دخترم! الان که این نوشته ها رو تایپ می کنم، چشام پر اشک شده، این اشک ها، اشک شوقه، اشک ریختنم بخاطر داشتن شماست.... از اتاق که اومدم بیرون، به بابایی گفتم: من بردم! آخه من می دونستم شما دختری! وقتی تنها می شدیم و با هم حرف می زدیم، گهگاهی ناخودآگاه بهت میگفتم دخترم.... دخترم!


موقع برگشتن، بابایی می گفت که دخترمو 20 سالگی عروس می کنم، داماد هم مثل پسرمه، اینجوری هم دختر دارم و هم پسر!


دیشب هم با مادرجونی رفتیم بازار و یه سری لباس خوشگل برای دخترم خریدم، زندایی الناز جون هم اولین هدیه را برای شما گرفته، دو تا گیره قرمز! تازه قراره برایت یه پیراهن قرمز هم بدوزه تا با این گیره ها، بپوشی.... اونوقت میشی پیراهن قرمزی!


به خاله هما هم که گفتم شما دختری، سریع بهم گفت که این دختر، عروس خودمه، جیگرمه، حق نداری بهش بگی بالای چشم اش ابرویه!!! به بابایی که گفتم، گفت به خاله هما بگو، دختر ما فعلاً قصد ازدواج نداره، می خواد ادامه تحصیل بده


مادرجون هم که امروز به عمه گفته بودند، شما دختری، عمه خیلی خوشحال شده بودند و گفته بودند کی براش نشون بیاریم؟! اینجوری که داری پیش میری، قبل تولد خاطرخواهات پشت در اتاق زایمان صف می بندند...


اما من دخترمو، میخوام بذارم روی چشمام، آخه یه دختر دارم شاه نداره، صورت داره ماه نداره....


خدای بزرگ، به دخترم قلبی بزرگ و چشمانی بینا برای دیدن زیبایی ها عطا کن!

نظرات 2 + ارسال نظر
maryam جمعه 16 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:23 ب.ظ

Motmaen boodam, kheeeily kheeily motmaen boodam ke to dokhtary azizake khale, man shayad avvalin nafary basham ke ba etemad be nafse tamam 3 hafteye pish barat ye hedieye dokhtaroone gereftam, sefid, rangi ke be nzaram dokhtara toosh mese fereshteha mishan...chehreye sefide nozade dokhtariro mibinam hamishe toosh ke gharghe lezzat misham...Mammani! cheghaaadr behet dokhtar dar shodan miad...cheghadr doostetoon daram....cheghadr aziziiiin baram...

پریا چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:33 ق.ظ http://Eliodelesh.blogfa.com

ای جون دلم

ایشالا به سلامتی شاتوتمون بیاد بغلت عزیزم..

مراقب خودتو دختری باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد