شاهزاده کوچولوی من! امروز آخرین روز از هفته ی پانزدهم شماست، 15 هفته است که من یه فرشته ی کوچولو رو توی شکمم دارم، الان قلب کوچک شما توی وجود من داره تالاپ و تولوپ می کنه، این ریتم قشنگشه که به من امید به زندگی میده. عزیزکم! احساس خیلی خوبی دارم از اینکه تو همراه منی، از اینکه یکی از وجود من، با منه و بعد خدا بهم از هرکسی نزدیکتره، یکی مثل من!
روز جمعه، کلی مطلب توی وبلاگت تایپ کردم، اما نمی دونم چی شد که همه اش پاک شدند. واسه همین، امروز دوباره برایت می نویسم، می نویسم که عاشقتم، برای بوسیدن روی ماهت لحظه شماری می کنم و دنبال اون لحظه ای هستم که عطر بهشتو از وجودت استشمام کنم. آخه می دونی تا وقتی بدنیا بیای، روحت توی بهشته، دوست دارم این دنیا رو هم با همه تیرگیهاش برات بهشت کنم. دوست دارم کوچولوی من، از دنیا فقط زیبایی هاشو ببینه، از آدما فقط خوبی هاشو ببینه، دوست دارم دستهای کوچیکت فقط پاکی ها رو لمس کنه، من تمام تلاش خودمو میکنم، اینو بهت قول می دم، از اون قولهای مردونه، که هیچ وقت نباید بزنی زیرش، مامانی بهت قول میدم برای خوشبخت شدنت، برای لذت بردنت از این دنیا، هر کاری که می تونم انجام بدم!
وسط نوشت: این خطوط را برای بار سوم تایپ می کنم عزیزکم، دو بار نوشتم اما هربار اینترنت دچار مشکل شد و پاک شد... در اولین روز هفته ی شانزدهم، خاطرات هفته ی پانزدهم را مرور می کنم.
این هفته همه به مامانی زنگ زدند و جویای احوال شما شدند. حتی خاله مهری هم از ونکوور زنگ زد و پرسید جیگر من چطوره؟! دیگه کم کم مامانی بشما داره حسادت می کنه، آخه نیم وجب قد و این همه خاطرخواه!!!
دلم می خواد یکی از دوستهای آینده ات رو بهت معرفی کنم، نینی خاله محجوبه، که 2 هفته از شما کوچیکتره! توی ذهنم شما دو تا (شما و نینی خاله) رو تصور می کنم که با هم بازی می کنید...
این هفته مامان سعی کرد بیشتر با شما صحبت کنه، حتی درددل هم کردم، برایت آهنگ گذاشتم، گاهی هم قرآن. از بابایی خواستم بیشتر توی خونه صحبت کنه تا شما با صدای بابایی هم آشنا بشی، دوست دارم وقتی اولین بار رفتی توی بغل بابایی با دستهای گرمت، انگشتهای بابایی رو لمس کنی، مطمئنم بابایی با دیدن چهره ی شما دلش غش میره، دوست دارم هوای بابایی رو حسابی داشته باشی، اگر پسر هستی، عصای دستش بشی و اگر دختر، بالش زیر سر...
و اما عکس این هفته، این عکس متعلق به شماست، 10 سانتی متر قدته، یعنی کف دست مامان جا میشی. آی چقدر دوست دارم کف دستهاتو بذاری روی گونه های مامان و من هم زل بزنم توی چشمهای معصومت.
خدایا، به فرزندم شعله ای از عشق خود هدیه کن که تا ابد آتش محبتت در دلش خاموش نگردد.
سلام. مادر بودن باید حسّ خوبی داشته باشه نه؟ خدا لعنت کنه کسایی رو که می خوان زنها رو از این حس محروم کنن.
سلام
چه وبلاگ جالبی....
بهتون تبریک میگم.....
به فرزندتون هم که چنین مادری داره....
و امیدورام که به سلامتی و شادی روزهارو پشت سر بذارین.....
موفق باشین .....
کاش منم جای اون نینی بودم!!خوش به حالت نینی !!!!
سلام عزیزم لطف داری
شما هم نینی داری!!الهییییییییی
من قراره برا نینی کتاب ساده درست کنم چون خیلی وارد نیستم
دوست دارم بیشتر با هم اشنا بشیم
بای