یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

یک حس جدید

یادداشت های من برای فرزندم

هوالحق



تو آمدی! من که هنوز باورم نمی شود... یعنی تو اینجایی، بعد از خدا نزدیکتر از هرکس و هرچیز دیگری به من؟!


15 فروردین است، ساعت 11.5 آزمایش دادم، چهارشنبه گذشته هم آزمایش داده بودم، ولی بتای خون پایین بود، دیشب با پدر (همسرم را می گویم) صحبت کردیم، قرار شد که بروم آزمایشگاه تا از این بلاتکلیفی دربیایم.


ساعت 1 ظهر در آزمایشگاه:

یواشکی نگاهی به مانیتور می اندازم، باورم نمیشود، >400، تو که تا 6 روز پیش 1.5 بودی حالا شدی 400، متصدی آزمایشگاه رو به من می پرسد: میخواستید یا نه؟ لبخندی میزنم و می گویم: مهمان است، قدمش روی چشم.

هنوز جواب آزمایش را پرینت نگرفته به پدر زنگ می زنم، خوشحال می شود و تبریک می گوید، بعد می پرسد که اداره رفتی برای بیمه و .... . 

بعد به مادربزرگ - مامان خودم - زنگ می زنم و خبر آمدن تو را می دهم. خوشحال می شود و پشت سر هم می گوید، به خودت برس، حواست به تغذیه ات باشد و...

به خانه که می رسم پله ها را 2 تا یکی می کنم و میروم پیش مادر جون و مشتلق می خواهم، دستش را می گذارد روی چشمش و می گوید به روی چشم، می خندم و میگویم مامان شده ام، بغل اش می کنم و می بوسمش، مرا که در آغوش گرفته، چشمانش پر اشک می شود و پشت سر هم خدا را شکر می کند و از من و پدر تشکر! 

پایین می آیم و مادربزرگ دوباره تماس می گیرد و پست سر هم قربان صدقه می رود، قربان چشم و ابرو و دست و پاهایت...


می دانی دلبرکم،

دیگر تنها نیستم، تا 8 ماه دیگر تو همه جا با منی... می دانم که تنها امید ات بعد خدا من هستم، مواظبت هستم عزیزکم... مامان قربان قد و بالایت شود که الان اندازه یک کنجد است...خوش آمدی کودکم، خوش آمدی! خدایا شکرت



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد